درد بیکسی (22)
همهجا تاریک بود و تنها صدای ریگ از بابلی سرم به گوش مارسید. چیزی در بینیام فرورفته بود و روی تختی خوابیده بودم، هیچکس آنجا نبود اما از پشت شیشهای بزرگ مردمی را میدیدم که به اینطرف و آنطرف میروند.
همهجا تاریک بود و تنها صدای ریگ از بابلی سرم به گوش مارسید. چیزی در بینیام فرورفته بود و روی تختی خوابیده بودم، هیچکس آنجا نبود اما از پشت شیشهای بزرگ مردمی را میدیدم که به اینطرف و آنطرف میروند. سر سرنگ سرم در بازویم جا گرفته و ملحفهای سفیدروی بدنم افتاده بود. حواسم را متمرکز کردم که ببینم کجا هستم. آری اینجا بیمارستان بود و من روی تخت آن خوابیده بودم. حواسم یاری نمیکرد که چرا اینجا هستم. اما درد استخوان زانویم گواهی میداد که در اثر زمین خوردن به وجود آمده اســت. نه میتوانستم بلند شوم و نه فریاد بزنم. تنها چشمانم بهخوبی دور میزد و همه زوایای اتاق سفیدرنگ را به حافظه میسپرد. بهشدت عطش داشتم. دلم میخواست یک پارچ بزرگ آب دردهانم خالی میکردند. دستم خشکیده بود اما به خاطر وجود سوزن سرم در آن نمیتوانستم تکانش بدهم. خدایا: چرا کسی به فریاد من نمیرسد؟ جگرم از تشنگی گرگرفته و میسوزد. مادرم کجاست؟ خواهر و برادرانم چه شدند؟ اینجا هم به فکر آنها هستم. آنطرف شیشه بزرگ چراغها روشــن است و نور آبی کمرنگی مرا به زندهبودنم امیدوار میکند. خیلی زود خسته شدم، چشمهایم را رویهم گذاشتم اما حواسم جمع بود و گوشهایم هنوز صدای ریگ دستگاه کنترل ضربان قلبم را میشنید. کمکم این صدا هم در حال محو شدن بود. حال دیگر همهجا در سکوت محض فرورفته است. اما صدای تکرار نفسهایم مرا هوشیار نگه میدارد. ادامه دارد