درد بی‌کسی (24)

زمانی که دوباره بیدار شدم چند جوان سفیدپوش که پیدا بود این قطار و رزیدنت‌های بخش هستند همراه با پزشکی مسن بابلی سرم ایستاده بودند و صحبت می‌کردند. حرف‌هایشان را به‌خوبی می‌شنیدم که کلماتی را به انگلیسی ادا می‌کردند اما چون اصطلاحات پزشکی بود از آن‌ها سر درنمی‌آوردم.

زمانی که دوباره بیدار شدم چند جوان سفیدپوش که پیدا بود این قطار و رزیدنت‌های بخش هستند همراه با پزشکی مسن بابلی سرم ایستاده بودند و صحبت می‌کردند. حرف‌هایشان را به‌خوبی می‌شنیدم که کلماتی را به انگلیسی ادا می‌کردند اما چون اصطلاحات پزشکی بود از آن‌ها سر درنمی‌آوردم. دکتر وقتی دید چشمه‌ایم باز است پرســید: چطوری حسرت آقا؟ سرم را تکان دادم و او باحالتی متعجب ادامه داد: حسرت! عجب اسم عجیبی تا حال نشنیده بودم اسم کسی حسرت باشد! به پرستار دستور داد اکسیژن و سرم را قطع کند. پرستار بال فاصله مشغول شد و سرسوزن را از بازویم درآورد و به لوله آن آویزان کرد، بعد ماســک را از روی دهانم برداشت و شیر آن را بست. داشتم خفه می‌شدم، نمی‌توانستم حرف بزنم اما با حرکت سروصورت و دستانم از او خواستم که ماسک را برگرداند ولی دکتر اجازه نداد و گفت: سعی کن به‌صورت عادی نفس بکشی، دیگر نیازی به اکسیژن و سرم نداری. باید ناهار یک ً فردا مرخص شوی. یک شماره تلفن به پرستار بده بشقاب سوپ بخوری و احتمال تا زنگ بزند که فردا برای ترخیصت بیایند. دکتر بعد از دادن دستورات مختلف به پرستار و آویزان کردن پرونده بابلی تخت، به‌اتفاق همراهانش اتاق را ترک کرد. حال من مانده بودم و پرستاری که مشغول مرتب کردن ملحفه و تخت من بود. او پس از تمام شدن کارهایش کاغذ و قلمی به من داد تا شماره تلفن را روی آن بنویسم.


ادامه دارد

ارسال نظر

New Project اخرین اخبار
New Project پربیننده‌ترین اخبار