از میان برخیز
از آشنایی من با سحر حدود یک دهه میگذرد! وقتی با او آشنا شدم، مشغول تأسیس انجمن حمایت از بیماران آسیب نخاعی استان اصفهان بودم، حدود سال 84 و آنوقتها. مادر ایشان جلسات اولیه انجمن را میآمد و سعی داشت مشارکت خوبی با این انجمن نوپا داشته باشد، شاید سحر هم حصار انزوای اطراف خودش رو بشکند و به بهانه انجمن به اجتماع برگردد.
اصفهان امروز/دکتر رضا پستهای-مدیرعامل كانون سراسري تشكلهاي معلولان ایران: از آشنایی من با سحر حدود یک دهه میگذرد! وقتی با او آشنا شدم، مشغول تأسیس انجمن حمایت از بیماران آسیب نخاعی استان اصفهان بودم، حدود سال 84 و آنوقتها. مادر ایشان جلسات اولیه انجمن را میآمد و سعی داشت مشارکت خوبی با این انجمن نوپا داشته باشد، شاید سحر هم حصار انزوای اطراف خودش رو بشکند و به بهانه انجمن به اجتماع برگردد.
یک روز که با مادرش درد دل میکردیم شماره سحر را گرفتم و شب حوالی 10 به او زنگ زدم. تا 4 صبح باهم کلی حرف زدیم، من فقط بهقصد چند دقیقه صحبت و دعوت سحر به حضور در انجمن زنگ زده بودم ولی به قول حافظ «شب را چه گنه، قصه ما بود دراز.»
سحر دختری است زیبا و همچون بسیاری از دخترهای جوان، پرشور و پر عاطفه است. او قربانی بیاحتیاطی یک راننده خودخواه شده و مسیر زندگیاش برای همیشه عوضشده است.
او حقوقدانی است قابل که در حین تحصیل دچار آسیب نخاعی شده ولی بااراده قابل وصفی درسش را به پایان رسانده و هماکنون بهعنوان یک دانشآموخته حقوق فعالیت میکند.
شاعری توانمند که عاطفیترین لغات را به خدمت میگیرد تا اشعاری بسراید عین بهار لطیف و عین صبحی روشن مملو از امید. در کلامش رد پایی از ناامیدی و بیعلاقگی به زندگی دیده نمیشود، بااینکه خیلی سختیکشیده است، اشعارش زنده است و در لابهلای هر لغتش زندگی موج میزند. وقتی با او همکلام میشوی، صبور و آرام نگاهت میکند و مهربانانه جوابت را میدهد، با لبخندی همیشگی گوشه لبش.
خانوادهاش بهخوبی از او حمایت میکنند و سعی میکنند راحتیاش را در خانه براش فراهم کنند که این در نوع خودش قابلتوجه و تقدیر است.
امیدوارم هیچوقت خسته نشود و سالیان سال به فعالیتهای ادبیاش ادامه دهد.
سحر بهعنوان یک آسیب نخاعی از ناحیه گردن، قدرت دستهایش خیلی خیلی کم است تا جایی که امکان گرفتن یک لیوان در دستش کاری است بس دشوار و حتی دستهایش قادر به گرفتن قلم هم نیست ولی این فرد بااراده و مصمم اخیراً کتابی به رشته تحریر درآورد بهنام «دلم میخواست پرندهها آواز بخوانند» که شرحی است از خودش و روزگاری که بر او رفته است و این کتاب هماکنون چاپ شده و در دسترس همگان است و من همه خوانندگان را به خواندن این کتاب توصیه میکنم.
از ملزومات مسلم نوشتن یک کتاب، نگارش است و فرد بایستی قلمفرسایی کند. گاه فرد لازم است بنویسد و مجدد پاره کند و دوباره بنویسد. مسلماً سحر با سرانگشتان کمجان خودش بارها تایپ کرده و مجدد حذف کرده و باز تایپ. کاری واقعاً طاقتفرسا که سحر حسابی از عهدهاش برآمد و نشان داد معلولیت سد راه نیست.
این ناامیدی است که سد راه است و نه دست نداشتن و پا نداشتن. به قول حضرت حافظ: «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز.»