چمدان خانه من است
امیرحسین افراسیابی، شاعر، نقاش، نویسنده، معمار و گرافیست؛ یک هنرمند چند ساحتی است. نخستین شعر افراسیابی نزدیک به 50 سال پیش با عنوان «با جامههایم...» دریکی از تأثیرگذارترین مجلات ادبی ایران بانام جُنگ ادبی اصفهان در کنار اشعار شاعرانی چون احمد شاملو، منوچهر آتشی و... و در کنار ترجمهها و مقالات و داستانهایی از هوشنگ گلشیری، ابوالحسن نجفی، ناصر تقوایی و جلیل دوستخواه به چاپ میرسد.
اصفهان امروز- حامد قصری*: امیرحسین افراسیابی، شاعر، نقاش، نویسنده، معمار و گرافیست؛ یک هنرمند چند ساحتی است. نخستین شعر افراسیابی نزدیک به 50 سال پیش با عنوان «با جامههایم...» دریکی از تأثیرگذارترین مجلات ادبی ایران بانام جُنگ ادبی اصفهان در کنار اشعار شاعرانی چون احمد شاملو، منوچهر آتشی و... و در کنار ترجمهها و مقالات و داستانهایی از هوشنگ گلشیری، ابوالحسن نجفی، ناصر تقوایی و جلیل دوستخواه به چاپ میرسد. دفتر هشتم جُنگ هم با دو شعر «بخوان که روز...»، «و دستهای سرد تو...» او همراه است؛ و شمارههای سه و چهار این مجله هم یعنی در تابستان 1345 و بهار 1346 با طرح جلد این هنرمند به ثبت تاریخی میرسد.
آذرماه 1348 برای افراسیابی با انتشار مجموعه شعر «حرفهای پاییزی» همراه است. مجموعه شعری که هنوز هم پس از گذشت نیمقرن قابلیت خوانش و بازنشر و نقد و بررسی خاص خود را دارد و بهنوعی میتوان گفت از زمانه خودش پیش است. مهاجرت خواسته و ناخواسته و دور بودن از فضای ایران این شاعر را از حال و هوای شاعری دور نمیکند و او نهتنها به من خود که من دیگری هم با راهاندازی و دعوت از شاعران و نویسندگانی چون هوشنگ گلشیری، رضا براهنی و دیگران در هلند به معرفی جایگاه ادبیات ایران در یک کشور دوم میپردازد.
33 سال پس از چاپ نخستین کتاب، دومین اثر شاعر در سال 1381 با عنوان «ایستگاه» منتشر میشود. جایی که انگار زندگی و مهاجرت دائم این هنرمند در همین اثر خودش را نمایان میکند و جایی که خود مؤلف در یادداشت آغازین کتاب میگوید: «ایستگاه، نشانهای است، زمان مکانی که بر ایستایی دلالت دارد. ایستگاه زمان- مکانی است میان دو سفر. زمان - مکانی بعد از پایان و پیش از آغاز، آغشته به خستگی پایان و دلهره آغاز. حاضر، ایستا و معلق میان زمانها و مکانهای غایب جاری. آنکه در ایستگاه توقف میکند، از جایی درگذشته آمده است و بهجایی در آینده میرود. ایستگاه مرزی است حاضر، در میان دوجهان غایب، دوجهان دور از دست رس» و در ادامه دو مجموعه شعر «بر عرض راه» و «تا ایستگاه بعدی» هم در طی دو سال از راه میرسند؛ که مهجور بودن ناشر باعث تلف شدن سه مجموعه شعر فوق میشود؛ اما سال 88 با چاپ مجموعه شعر «عشق وقت نمیشناسد» در نشر ثالث شاعر بیش از گذشته دیده میشود بماند که در همین اصفهان خودمان با همه برنامهریزیها برای رونمایی از این کتاب و شعرخوانی... در لحظه آخر هنرمندان و جوانان شهر اصفهان از دیدار با شاعر بیادعای خود محروم میشوند.
انتشار مجموعه شعر «و خانهای که خانه ما نیست» در نشر چشمه در سال 1393 در راستای تثبیت شاعرانگی هنرمند یگانه و یکه ماست. شاعر در پاسخ به سؤالی که نگارنده با این جمله که چرا عنوان کتاب «و خانهای که خانه ما نیست»؛ است؟ میپرسد، پاسخ میدهد: «به نگاه شخصی خودم بازمیگردد. شاعر وطن ندارد. من خانهای دارم که خانه من نیست. اروپا که خانه من نیست، اینجا هم خانه ندارم. دورافتادهام. خانهای که نتوانی در آن بهراحتی نفس بکشی، ارتباط برقرار کنی که خانه نشد. خانه را میشود تعمیم داد بهکل وطن. بهراستی وطن من کجاست؟ وطن ما کجاست؟»
و درباره حضور و دغدغه مادر در جایجای شعرها؛ اینگونه میگوید: «مادرم را خیلی دوست داشتم. جوانیاش را ندیده بودم. شخصیت خاصی بود. فکر میکنم با زنهای دیگر زمان خودش فرق داشت. دنیادیده بود، سفر رفته بود. تمام فامیل و اهل محل به او احترام میگذاشتند. شاید بیشتر بهخاطر مادرش که سیده بود. مردم به او اعتماد داشتند و قبالهها و سندهاشان را پیش او به امانت میگذاشتند. مقداری از این سندها را که مانده بود، همین چند سال پیش به دوستی دادم که با کتابخانه ملی همکاری داشت. مادرم مرا هم خیلی دوست داشت. من بعد از چهار فرزند که همه پیش از چهارسالگی مرده بودند، آمده و زنده مانده بودم. از سوی دیگر، مادر برای من مظهر هستی و زندگی است. مادر، زمین است. این کره خاکی است. درخت است، جنگل است. سرچشمه است و رودخانه و دریاست...» و ادامه میدهد: «من هر وقت شعر خودش آمده، نوشتهام و هر وقت نیامده، روشن است که ننوشتهام، کما اینکه خیلی وقت است شعر ننوشتهام. دوست ندارم مثل بسیاری از پیرمردها به پرتوپلاگویی بیفتم. ننوشتن بهتر است...»
درباره آوارگی و دور از خانهبودن که در بیشتر شعرهایش جاری است از او میپرسم، با این جملات پاسخ میدهد: بیشتر سالهای زندگیام دور از خانه گذشته است. سی سال از آخرین مهاجرتم گذشته است. بیست سال اولش را تکان نخوردم و ده سال بعد را به ایران در آمدورفت بودهام. نه اینجا تاب میآورم و نه آنجا. در شعری نوشتهام: «چمدانم خانه من است» و پیش از آنهم در شعری دیگر: «پدربزرگ گفت: زین اسبم خانه من است.» اما جاری بودن آوارگی در شعر شاعری چون من طبیعی است. اگر جز این بود، باید میپرسیدید: چرا؟ شعر باید از زندگی شاعر سرچشمه بگیرد. تنها اینگونه است که شعرش خاص اوست، با دیگران تفاوت دارد و دارای آن حس شاعرانگی خاص است که به خواننده منتقل میشود و با او رابطه برقرار میکند. امیدوارم شعر من دستکم تا حدی چنین باشد. قضاوتش با مخاطب است.
و این حضور دائم عشق و مرگ را با توصیفی اینچنینی بیان میکند: و خوب، چه چیزی در موجودیت ما مهمتر از این دوتاست؟ بدون عشق که زندگی معنی ندارد. از مرگ هم که گریزی نیست. هرچند ازش دلخورم، منظورم مرگ است. دیر کرده، مرا معطل گذاشته است؛ اما تا آنجا که به شعر مربوط میشود، انرژی خود را از عشق میگیرد و درعینحال سایهای از مرگ در آن حضور دارد، اصلاً زیر سایه مرگ است. شاید نوعی تناقض به نظر برسد، اما طبیعی است و جز این نمیتواند باشد. اصلاً این دو بدون هم نمیتوانند باشند. «هزاردستان هم باشم/ آوازم زندانی قفس است/ بااینهمه برای تو مردن/ از زندهبودن لب پر میزند/ وگرنه از پیش مردهایم ما...» («و خانهای که خانه ما نیست»، ص ۶۷). در عبارت کوتاه «برای تو مردن»، مگر عشق و مرگ نیستند که هماغوش شدهاند.
شعر «عشق» در مجموعه «ایستگاه» (ص ۷) که بیست سال پیش نوشتهشده است هم مثال خوبی است: پیر شدهای، جهان با تو پیر شده است و همهچیزت را از دست دادهای مگر عشق که پا بهپای تو میآید، / ... / مگر او هم / میعادی دارد با مرگ؟«فکر میکنم در بستر مرگم نیز، عشق کنار من خواهد بود. آرزو دارم که چنین باشد...»
و امروز وعده وفا شد و زندهترین شاعر مدرن زمان ما، شاعر بیقرار ما، شاعری که با بیمکانی و بیزمانی به واژهها و بیان و نُرمزبانی خودش دستیافته است با کتاب «بعد از هفتادوسه پروانه» که از اتفاق شش سالی در انحصار بود، برای نخستین بار در شهر خودش اصفهان از شعرها و زمانهاش میگوید و انگار همه آن نقاشیها و معماریها و طرحها فدا شد تا شاعر بیشتر از همیشه با شاعر بودن خودش جهان و پرسشگریاش را با ما در میان بگذارد.
*روزنامهنگار، فیلمساز