دیدار مادر شهید و فرزند پس از 33سال انتظار

خبر مراسم وداع با20 شهید تازه تفحص شده در اصفهان منتشر شد، خانواده یکی از این شهدای گرانقدر به نام »منوچهر برزگر فرجی« ساکن شاهین شهر بودند. پس از پیگیری های دو روزه ســاعت 10 شب تیم خبری ما با خانواده این بزرگمرد قرار دیدار و مصاحبه گذاشــت.

دیدار مادر شهید و فرزند پس از 33سال انتظار
خبر مراسم وداع با20 شهید تازه تفحص شده در اصفهان منتشر شد، خانواده یکی از این شهدای گرانقدر به نام »منوچهر برزگر فرجی« ساکن شاهین شهر بودند. پس از پیگیری های دو روزه ســاعت 10 شب تیم خبری ما با خانواده این بزرگمرد قرار دیدار و مصاحبه گذاشــت. پیش از دیدار ما، این خانواده بزرگوار میخواستند شــهید خود را تحویل بگیرند و پس از مراسمی د رمســجد و خواندن زیارت عاشورا در منزل او را بدرقه کنند تا روز جمعه در مزار گلزار شهدای شاهین شهر به خاک بسپارند. صدای شیون و گریه از خانه میآمد... صدای ناله مادر شهید بیشتر از هرکسی بگوش می رسید، ناله ای که از تمام وجودش بلند می شد، زمان بدرقه منوچهر از خانه بود و برادران و اقوامش تابوت او را بر دوش خود گذاشته و به سمت آمبولانس می رفتند، ثانیه ها به سرعت می گذشت، گویا زمان روی دور تند گذاشته شده بود، تابوتی سبک که شاید می توان گفت روی دوش ابرها بود و مردان زمینی تنها زیر سایه آن قرار داشتند. او را بردند. وارد حیاط شدیم، مادری روی ویلچر بیصدا و مبهوت خیره به تنها راهی که پسرش را بردند نگاه می کرد. سنگینی وجودم را احساس می کردم که چگونه با این مادر که 33 سال در انتظار دیدار فرزندش صبوری کرده روبرو شوم؟ قرار بود از این مصاحبه یک فیلم مستند نیز ساخته شود، وسایل مستندسازی مستقر شد، من با مادر و دو برادر از سه برادر و یکی از دو خواهر این شهید سؤالات را مرور کردم، خواهرش کوچکتر از او بود و الان تنها نگاه های مبهمش به چشــم میخورد، گویا هنوز فضای حاکم را درک نکرده بود. نمیتوانستیم عمق وجود و احساس آنها را به تصویر بکشیم و یا روی کاغذ نقش دهیم، وقتی مادرش با اشک میگفت »پسرم« تمام وجودم به لرزه درمی آمد، من مادر هستم اما مطمئنم هیچ مادری نمی تواند احساس 33 سال در انتظار بودن پسر را درک کند، انتظاری که نمی داند پسرش کجا و چطور به شهادت رسیده است، او می گوید فقط دعا می کردم که شهادتش در یک لحظه بوده و گرفتار جنایتکاران عراقی نشده باشد که او را آزاد دهند. لکنت زبان مادر به ما فهماند که کلمات در مقابل توصیف این لحظه بسیار قاصر هستند. کادر دوربین روی مجری و مادر شهید و قاب خاکستری از منوچهر بود و شمعی که در پایین آن میسوخت.

مادر جان صاحب چند فرزند هستید؟
من چهار پســر که یکی از آنها شهید شده و دو دختردارم،20 سال پیش به خاطر شغل همسرم که در ذوب آهن کار می کرد به اصفهان آمدیم و اینجا ساکن شدیم، منوچهر پسر چهارم من بود.
فرزندتان چه سالی به جبهه رفت؟
در سال 1361 دقیقًا سالی که خرمشهر آزاد شد به جبهه رفت، به طوریکه بعد از آزادســازی خرمشهر همه همسایه ها با گل و شیرینی به خانه ما آمدند و می گفتند از پاقدم پسر شما خرمشهر آزاد شد. پس ازآن کارهای مختلفی برای جبهه می کرد حتی درسش را در جبهه می خواند.

آخرین باری که با فرزندتان صحبت کردید کی بود؟
درســت یادم نیست کی بود. من یکی از وسایل جبهه اش را در راه آب خانه انداخته بودم و بسیار وحشت کردم که اتفاقی نیفتد، بعدازآنکه از جبهه آمد ماجرا را برایش تعریف کردم و او هم کلی با من شوخی کرد که شاید با این کار شما راه آب همسایه منفجر
شــود. او خیلی شوخ طبع بود. یک روز به او گفتم فعلا جبهه نرو تا اوضاع آرام شــود، اما او می گفت مادر جان من موقعی که
اینجا هستم خوابم نمی برد و آنقدر می روم تا شهید شوم...)بغض مادر امان نداد(
چطور تصمیم گرفت به جبهه برود؟
وقتی به تهران رفتیم مدام به بسیج می رفت و دیروقت به خانه می آمد، یک روز برادرش از او پرسید چرا آنقدر دیر به خانه میآیی؟ یک پسر نباید تا این موقع شب بیرون باشد و او جواب داد: من که ســر خیابان ها نیستم من به خاطر جنگ و جبهه بیرونم و برای وطنم تلاش می کنم. شبی دوستانش به سراغ او آمدند و به مسجد رفتند، صبح نیامد، نگرانش شدم دوستانش آمدند و گفتند او صبح به جبهه رفته و برای اینکه شما و پدرش نگرانش نشوید اطلاع نداده است. بعدها متوجه شدم یکی از افراد محله موقع رفتن چون پولی همراهش نبــوده 500 تومان در جیبش می گذارد، او بعد از آزادسازی خرمشهر وقتی برگشت به زمینی خالی کنار خانه رفته بود، یکی از همسایگان به من خبر داد که منوچهر آنجاست و تنها نشسته است، من به سرعت پیش او رفتم و در آغوش گرفتمش و باهم به خانه برگشتیم. بعدازآن هم مرتب به جبهه می رفت. او تنها13 سال داشت و برای رفتن به جبهه فتوکپی شناسنامه اش را یک سال بزرگتر کرده بود.
اگر فرزندتان الان حضور داشت، دوست داشتید به او چه بگویید؟
من چیزی نمی گفتم چون او همیشــه معلم مــا بوده، اوکوچکتر از همه بود اما حرف هایش و رفتارش خیلی بزرگتر از سنش بود، او برای من یک پسر نبود یک معلم بود و همیشه باعث سرافرازی من می شد، با اینکه سن کمی داشت در زینبیه سخنرانی میکرد. اگر الان هم زنده بود من به این روز نمی افتادم، من پاهایم را برای او گذاشتم، تمام این مدت به دنبال او بودم هر موقع شهیدان را می آوردند و یا اسرا آزاد می شدند من همراه دختر کوچکم به آن شهر می رفتیم و از پسرم می پرسیدیم، تمام بنیاد شهیدان و سپاه پاسداران را زیر پا می گذاشتیم تا بلکه نشانی از او پیدا کنیم، اگر یکی می گفت او شهید شده است بسیار ناراحت می شدم، اما بعدازاینکه خودم مریض شدم فقط می گفتم خدایا من را ببخش و آرزو می کردم که با اولین تیری که خورده شهید شده باشد.
زمانی که به شما گفتن فرزندتان تفحص شده و بعد از 33 سال به آغوشتان برمی گردد چه حسی داشتید؟
هم خوشــحال بودم هم گریان، خوشحال بودم که پیکرش پیداشده و گریان بودم که نتوانستم برای فرزندم هیچ قدمی بردارم و
روی این ویلچر نشسته ام.
چطور به شما اطلاع دادند که او مفقودالاثر شده است؟
محمود برادر شــهید: عملیات بدر در ســال 1363 دقیقًا در اسفندماه بود، روز چهارم یا پنجم عید بود که پسرعمویم آمد و خبر
مفقود شدنش را به ما داد. چون منوچهر از سپاه پاسداران تهران اسالم شــهر اعزام شده بود سریعًا به تهران رفتیم و فهمیدیم که
عملیات بدر لو رفته بود و عراقی ها با تانک هایشان نیروهای ایرانی را محاصره کرده بودند. به گفته همرزم هایشان منوچهر و بسیاری دیگر به عنوان فدایی در آنجا مانده بودند تا لشگر به عقب برگردد. عراقی هــا آب را روی رزمنده ها بازکرده بودند و آنها نه راه پس داشتند و نه راه پیش.
از وصیت ایشان چیزی در خاطرتان است؟
دو وصیتنامه مکتوب الان در دست ماست. دقیقًا قبل از دو ســفر آخرش به جبهه و همچنین یک نوار کاست که با صدای
خودش ضبط شده است. وصیتش این بود که خواهر و برادرانش راه او که راه امام بوده را ادامه دهند؛ راه زینب برای خواهران و امام حسین برای برادران.
از خصوصیات اخلاقی اش بگویید؟
منصور برادر شهید: رفتارش با خیلی ها فرق داشت. از 6 سالگی نماز میخواند و روزه میگرفت. حتی یک روز بدون سحری روزه گرفت، باورتان می شود تنها 6 سال سن داشت. او دوران بچگی اش، بچگی نکرد، تیله به دستش نگرفت. باکسی دعوا نمی کرد. آخرین خاطرهام قبل از رفتنش به عملیات بدر بود، برای دیدبانی عملیات از کوه پرت شده بود و تاندون های پایش پاره شده بودند، دستش را به دیوار گرفته بود و راه می رفت، به او گفتم جبهه دیوار ندارد که بتوانی راه بروی و او گفت: من برای این عملیات برنامه ریزی ها کرده ام. رفت و دیگر برنگشت.
شما از برادر شهیدتان کوچکتر بودید و زمانی که ایشان شهید شدند تنها شــش یا هفت ساله بودید خاطرهای از آن دوران دارید؟
خواهر کوچک شهید: من کالس اول بودم موقعی که از جبهه می آمد در درس هایم به من کمک می کرد و موقعی که شیطنت
می کردم می گفت: اگر اذیتم کنی میرم و دیگر برنمی گردم. )بغض خواهر سکوت را در جمع حاکم کرد( وقتی مفقودالاثر شد مادرم مرا با خود به شهرها میبرد تا نشانی از او پیدا کنیم و تنها چیزی که یاد دارم همین مسیرهایی بود که برای پیدا کردنش میرفتیم و دستخالی برمیگشتیم.
شــهید منوچهر برزگر فرجی روز جمعه 30 تیرماه در گلزار شهدای شاهین شهر به خاک سپرده شد.
ارسال نظر

New Project اخرین اخبار
New Project پربیننده‌ترین اخبار