برای یک‌لحظه جا ماندن و به گذشته اندیشیدن!

همیشه آرزو داشت اعتقادات محکم پدرش را که یک ارتشی فداکار و ازجان‌گذشته بوده و در سال‌های دفاع مقدس به فیض شهادت نائل شده واکاوی کند و بهتر بشناسد

حسن روانشید - اصفهان امروز : همیشه آرزو داشت اعتقادات محکم پدرش را که یک ارتشی فداکار و ازجان‌گذشته بوده و در سال‌های دفاع مقدس به فیض شهادت نائل شده واکاوی کند و بهتر بشناسد، او حالا بزرگ و بزرگتر می‌شد و این خواسته به‌حق هرچه بیشتر شراره‌ای از آتش به درونش می‌پاشید، مثل هر جوانی می‌توانست آرزوهای شیرینش را پرورش دهد و با آنها زندگی کند اما همچون دوران کودکی و نوجوانی همچنان برای دانستن هرچه بیشتر پیرامون شهادت پدرش و اندیشه‌ای که از این انتخاب در سر پرورانده بود تلاش می‌کرد، هر چه بیشتر می‌گشت کمتر می‌یافت. از این ابرمرد تاریخ تنها یک عکس ساده با قابی چوبی در پشت شیشه‌ای سه میلیمتری به یادگار مانده بود که همچنان به نقطه‌ای در گوشه اتاق نشیمن خانه قدیمی خیره می‌نگریست. مادربزرگ همان روزهای نخست شهادت فرزندش در یک فرصت مناسب به خانه آنها آمده و همه اسناد و مدارک و نامه‌ها و عکس‌ها را به‌جز این قاب چوبی با خود برده بود تا مادر و دیگر بچه‌ها که من در بین آنها کوچکترین بودم با دیدنشان روحشان مشوش نشود. روزها در پی هم می‌گذشت و فرزندان شهید هریک به‌سوی بخت و اقبال خود می‌رفتند و آن روز نیز نوبت ته‌تغاری که من بودم فرارسید. حالا خانه خلوت شده بود و مادر بیشتر اوقات فراغتش را در مساجد و حسینیه‌ها و روضه‌های زنانه سپری می‌کرد. من می‌ماندم و خانه‌ای خلوت و تصویری از پدر که همچنان به گوشه‌ای از اتاق نشیمن نگاه می‌کرد. آن روز ماه محرم شروع می‌شد و مادر مثل همیشه از این مجلس به مجلسی دیگر می‌رفت به این امید که شفاعت گرفته و روزی بتواند دعوتنامه زیارت عتبات عالیات و مرقد مطهر حضرت زینب(س) را در سوریه به چنگ آورد. از همان دوران طفولیت در ذهنم آمده بود، این نگاه مظلوم که اکنون در پشت شیشه قاب عکس محبوس است نمی‌تواند بدون وصیت‌نامه باشد. مادربزرگ بارها قسم جلاله خورده بود که چنین مدرکی در اسناد پدر پیدا نکرده است اما برای من باور کردنش سخت بود و همچنان درصدد یافتن آن بودم. آری آن روز اول محرم همچنان غرق مسیر نگاه عکس پدر شدم تا بالاخره پرتو این نگاه پس از ساعت‌ها به صندوق چوبی جهیزیه مادر رسید. در زیر طاقچه بلند اتاق و در لفاف پارچه‌ای از مخمل زرشکی صندوقی از چوب و فلز قرار داشت که همیشه قفلی سیاه‌رنگ بر روی در آن خودنمایی می‌کرد. می‌دانستم درون آن لباس عروسی مادر و یادگارهای دوران جوانیش به امانت مانده است اما بدم نمی‌آمد نیم‌نگاهی به آن بیندازم. کلید این قفل در طاقچه بلند آویزان بود. روی چهارپایه رفتم و کلید را برداشته در آن را باز کردم. لباس‌ها بانظم و ترتیب خاصی در آن چیده شده و شمیم گل یاس درون صندوق را پرکرده بود. هر تکه را بااحتیاط بیرون آورده و کناری گذاشتم تا صندوق خالی و چوب‌های سفیدرنگ جداره آن هویدا شد. در جداره درون صندوق پاکتی سفید و همرنگ چوب‌های آن به بدنه چسبیده بود، آرام آن را جدا کردم و کاغذی را از آن بیرون آوردم. خط زیبایی که با جوهر خودنویس نوشته‌ شده بود چشمم را نوازش می‌داد. خواندم آنچه را به دنبالش بودم و در ذهنم به خاطر آوردم شعری که می‌گفت: سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد/ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد. وصیت‌نامه محمدعلی طاهری: همسر و فرزندانم بدانند هر قدمی برای خلق خدا برداشتند بی‌منت و انتظار باشد. اشک‌های گرم را حس می‌کردم که بر گونه‌هایم سرازیر می‌شوند. انگار گمگشته‌ام را بازیافته بودم. کاغذ را درون پاکتش گذاشتم و به جای خود یعنی بدنه صندوق چسباندم و لباس‌ها را با همان نظم و ترتیب به درون آن برگرداندم. اشتباه نکنید اینجا هنوز آخر خط نیست. چند ماه بعد به‌اتفاق مادرم به خواستگاری دختری رفتیم و آماده شدیم تا سالنی گرفته و مراسمی برگزار کنیم. مدیر تالار برای انجام این جشن یک میلیون و 500 هزار تومان مطالبه کرد که من فقط 500 هزار تومان داشتم. بااینکه فرزند کوچک خانواده بودم اما دلم نمی‌خواست دستم را به‌سوی کسی دراز کنم. درحالی‌که تنها موجودیم را در جیبم گذاشته بودم همراه با شناسنامه‌ام به دفتر تالار رفتم تا با پرداخت 500 هزار تومان موجودی از مدیر بخواهم که باقیمانده را تقسیط کند. وقتی جلوی میزش رسیدم جرأت نکردم حرفم را بزنم. شناسنامه‌ام را دادم و منتظر ماندم. نگاهی به صفحه اول آن انداخت، درحالی‌که متفکرانه به آن نگاه می‌کرد پرسید: فامیلت طاهری است و نام پدرت محمدعلی؟ گفتم: بله، چهره‌ام را برانداز کرد و پرسید: تو فرزند شهید طاهری هستی؟ گفتم: بله. شناسنامه را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد و کف دفتر چمباتمه زد و درحالی‌که اشک می‌ریخت گفت: محمدعلی همان هم‌رزم من بود که برای نجات ما شجاعانه به شهادت رسید تا به آمال و آرزوهای خود که خدمت به خدا و خلق خدا بود برسد و تو که سلاله آن شیرمرد هستی اکنون مقابل من ایستاده‌ای و من مغرورانه به تو فخر می‌فروشم. برو و این هزینه را به‌عنوان هدیه از من که همسنگر پدرت بوده‌ام بپذیر که حق بزرگی به گردن همه ما دارد. مطمئن باش این جشن باشکوه به‌خوبی برگزار می‌شود و همه هزینه‌های آن را هم میهمان من هستی. آن روز فهمیدم که اندیشه پدر در دفاع مقدس چگونه به مرحله رشد نهایی رسیده و توانسته اینچنین تأثیرگذار باشد.

ادامه دارد

ارسال نظر

New Project اخرین اخبار
New Project پربیننده‌ترین اخبار