پرکار و بیادعا
وقتی او را در مدرسه طبیعت در حال دویدن به دنبال کودکان میبینم از خود میپرسم این همان بانوی سپیدموی موقری است که روز اول از بالای شیشه عینک به سمتم نگریست و سلام داد

اصفهان امروز/ نگار گودرزی: صبح یکی از روزهای خردادماه سه سال پیش بود، اولین بار که وارد دفتر انتشارات نقش مانا شدم، منظره پیش چشمم فراموش نمیشود. نور خوشرنگی همراه با سایه سبز درختان به داخل اتاقی میتابید که دورتادورش چند میز بود و سه چهارنفری مشغول کار ... و دیگر تا چشم کار میکرد همهجا از گوشه و کنار در قفسههای دیواری و روی میزها کتاب بود و کاغذ و قلم.
زنی با رگههای سپید و سیاه مو به هیبت معلمی کارکشته پشت میز بزرگی نشسته بود، که چشم از روی کاغذ برداشت و از پشت عینک نگاهی کرد و گرم و صمیمی سلامی داد. دعوت به نشستن شدم و یکساعتی حرف زدیم، بیشتر درباره ادبیات. کارم در انتشارات نقش مانا از فردای آن روز آغاز شد. در این مدت آنچه آموختم در کنار مدیر مصممی چون بهجت قریشی نژاد، کم نبود و او البته که بیدریغ و از سر صبر با فوتوفن ویراستاری آشنایم کرد و قدمبهقدم همراهی دوستانهاش باوجود اختلاف سن مادر و دختریِ میانمان روزبهروز موجب نزدیکی و صمیمیت بیشتر ما شد. با آشنایی بیشتر با جنبههای دیگر شخصیت فعال اجتماعی و فعالیتهای محیط زیستی او، به جمع دوستداران محیطزیست اصفهان، طبیعت یاران وارد شدم و از نزدیک شاهد تلاشهای مضاعف خانم قریشی نژاد در سمت مدیرعامل این جمعیت بودم که دلسوزانه و استوار در کنار یاران دیگرش مسائل و مباحث محیط زیستی شهر اصفهان را دنبال میکرد.
اواخر تابستان 94 بود که در دفتر ما صحبت از موضوع تازه و اقدامی نو بازهم در ادامه همان دغدغههای فرهنگی و محیط زیستی به میان آمد. مدرسه طبیعت نخستین گامهای خود را در ایران برمیداشت که بهجت قریشی نژاد با همراهی طبیعت یاران به این کاروان پیوست و سومین مدرسه طبیعت ایران را به راه انداخت، و اکنون نزدیک به دو سال است که من بهعنوان یکی از تسهیلگران این مدرسه از نزدیکترین فاصله شاهد همه تلاشها و سختکوشیهای مدیرمسئول انتشارات نقش مانا، مدیرعامل جمعیت طبیعت یاران و حالا هم مدیر مدرسه طبیعت کندوکاو بودم که با همان روحیه خستگیناپذیر و پرشور به دنبال تأمین اهداف مدرسه طبیعت به سود کودکان شهر، محیطزیست همیشه در متن آن بدون هیچگونه حاشیهای بوده است.
وقتی او را در مدرسه طبیعت در حال دویدن به دنبال کودکان میبینم از خود میپرسم این همان بانوی سپیدموی موقری است که روز اول از بالای شیشه عینک به سمتم نگریست و سلام داد.