بچهخورک
اولین و آخرینباری بود که سوار یک حیوان میشدم. هفتسالم بود و اصول اخلاقیام درست و حسابی شکل نگرفته بود و برای همین هم راضی شدم بروم بنشینم روی خرطوم فیل. مردم روی اسب و الاغ و شترمرغ عکس دارند. آنوقت من همراه بچههای مدرسه
اولین و آخرینباری بود که سوار یک حیوان میشدم. هفتسالم بود و اصول اخلاقیام درست و حسابی شکل نگرفته بود و برای همین هم راضی شدم بروم بنشینم روی خرطوم فیل. مردم روی اسب و الاغ و شترمرغ عکس دارند. آنوقت من همراه بچههای مدرسه آن همه راه از تهران تا مشهد را با اتوبوس رفته بودم که سوار خرطوم فیل بیچاره بشوم و حیوان بلندم کند ببرد بالا و آقای عکاس هم چند تا عکس فوری بگیرد و همانجا تحویلمان بدهد. توی عکس دوتا چهره ثبت شده. یکی من با قیافهای ترسیده و دیگری فیل با صورتی بیحالت و به نظر من غمگین. این را گفتم که مقایسهای کنم بین اخلاقیات و مرام و معرفت و تربیتِ زمان بچگی خودم با بچههای این دوره و زمانه. پارسال همین موقعها جمع شده بودیم خانه دوستم و بچه سهسالهاش سوارم شده بود و با پاهاش میکوبید توی پهلوهام و داد میزد: «هین... هین... راه برو حیوان» پدر و مادرش هم میخندیدند و قربان صدقهاش میرفتند. راه خلاصی نداشتم و بچه هم سیر نمیشد از خرسواری. ایراد بچهها همین است که نمیفهمند بازی باید یکجایی تمام بشود. اگر دم به دمشان بدهی، ممکن است آنقدر بازی را ادامه بدهند که ببینی کمکم ریش و سیبیل بچه دارد درمیآید و تو رسیدهای به اوایل میانسالی و هنوز هین... برو حیوان. تشنهام شده بود و بچه هم نمیفهمید باید به حیوان آب بدهد. چهار دست و پا رفتم سمت کابینت و یک دستی لیوان برداشتم. لگد محکمی خورد توی کلیهام. معلوم بود دارم از مسیر بازی خارج میشوم و به کارهای شخصیام میرسم. لبه لیوان را گذاشتم توی دهانم و دو سه دور توی آشپزخانه گشتم و چندبار شیهه کشیدم تا بچه اجازه بدهد بروم سمت یخچال. لیوان را بردم بالا و گذاشتم زیر نازل آب. فشار دادم و آب از کنار لیوان ریخت روی سر بچه. لگد دیگری نصیب طحالم شد. جای لیوان را عوض کردم و تا لیوان پر بشود، مادر بچه دوید که ای وای حواست کجاست؟ پسرم خیس شد، الان سرما میخورد. اگر بچه خودت بود، هم همین کار را میکردی؟ خب رفتوآمد نکنید با ما اگر خوشتان نمیآید از بچهها! غرغرهایش که تمام شد، چهار دست و پا رفتم کنار مبل پارک کردم تا بچه پیاده شود. پیاده شد و قبل از اینکه بلند شوم دوباره پرید روی کمرم. بعد از آن روز یک هفته اسیر فیزیوتراپی بودم. تنها کاری که توانستم بهعنوان انتقام بکنم، این بود که توی میهمانی بعدی یک گوشهای گیرش بیاورم و بهش حالی کنم شبها وقتی میخوابد یک جانور سیاه پشمالو با سر گراز و بدن گرگ و پاهای گاو زیر تختش قایم میشود و منتظر میماند تا بچه بخوابد و از آن زیر بخزد بیرون و بیاید صورتش را لیس بزند. جانوری چشم سرخ و بدبو به اسم بچهخورک. تأثیر داستان ترسناکم را تا چند ماه بعد گهگاه میتوانستم از زبان بچه بشنوم که موقع خوابیدن بهانه میگرفت و پدر و مادرش را مجبور میکرد وقتی خوابیده کنار تختش بنشینند. دوستم برای راحتشدن از دست بچه خورک رفت تخت بچه را عوض کرد جوری که کف تخت بچسبد به زمین و پایهای در کار نباشد. بچهخورک دیگر نمیتوانست خودش را آنجا قایم کند. اگر من یک آدم کینهای بودم یا مخم قدری معیوب بود، میتوانستم یواشکی بروم سر صحبت را با بچه باز کنم و بهش بگویم که بچهخورک وقتی نتواند برود زیر تخت، عصبانی میشود و میرود تمام دوستانش را خبر میکند و نیمهشب تمامشان از زیر زمین میآیند بیرون و بچه و پدر و مادر و هرکس توی اتاق باشد را با دندانهای تیزشان پاره میکنند و میخورند، ولی من کینهای یا ناقصالعقل نبودم که همچین مزخرفاتی را به خورد بچه بدهم. فقط وقتی حالت پیروزمندانه صورتش را دیدم، موقع نگاهکردن به تختِ بدون پایه و آن پوزخند محوی که توی چهرهاش میدرخشید؛ آهسته درِ گوشش گفتم: «حالا سقف اتاق رو چیکار میکنی؟ وقتی شب آویزخورک اومد، با پاهاش از سقف آویزون شد و وقتی خوابت برد، خودش رو شل کرد و افتاد روت، اون رو چیکار میخوای بکنی؟» با چشمهای ترسیده پرسید: «آویزخورک؟!» درحالی که ازش دور میشدم، آهسته تکرار کردم: «آره... آآآویز خورک... آآآآویزخووورک...»
جابرحسینزاده طنزنویس