تابوتم روی شانه‌های شما

مسعود فروتن از آن دست آدم‌هایی است که دلتنگی در کنار صدایش از کلیدواژه‌های معرفی او به شمار می‌رود. شاید این دلتنگی از اتفاقاتی که بر او گذشته بیاید یا شاید هم به‌خاطر کاراکتری است که در جلوی دوربین از خودش ساخته، البته در این بین نوشته‌هایش نیز مزید بر علت است.

برای نسل سوم و چهارم یا کسانی که با سبقه کاری و شغل اصلی‌اش آشنایی ندارند، برنامه «یادگاری» به یادشان می‌آید. طنین گرم صدایی که از گذشته و نوستالژی می‌گفت و انسان را دلتنگ می‌کرد. مسعود فروتن از آن دست آدم‌هایی است که دلتنگی در کنار صدایش از کلیدواژه‌های معرفی او به شمار می‌رود. شاید این دلتنگی از اتفاقاتی که بر او گذشته بیاید یا شاید هم به‌خاطر کاراکتری است که در جلوی دوربین از خودش ساخته، البته در این بین نوشته‌هایش نیز مزید بر علت است. هرچه هست نام او با نوستالژی و گذشته گره خورده است و از طرف دیگر لحن و صراحت او در برملاکردن شخصیتش در نوشته‌هایش باعث ایجاد صمیمیت و ارتباط بیشتر با مخاطبان می‌شود. در این گفت‌وگو نیز مسعود فروتن، صریح و بی‌پرده از گذشته و دیدگاهش نسبت به بعضی از مسائل می‌گوید.
جالب است که در این سن‌و‌سال همچنان فعال هستید. نگاه‌تان به سن چگونه است؟
مهم این است که نشماری چند سال بر تو گذشته است. اگر بشماری خیلی می‌شود و مجبوری به گذشته نگاه کنی، آن‌وقت با خودت می‌گویی: من هفتاد سالم است؛ هفتادسال شوخی نیست ولی وقتی سنت را نشماری خودت را در سن‌وسالی می‌بینی که درحال زندگی‌کردن هستی. معلوم نیست یک‌نفر کی می‌میرد. چه کسی می‌داند که یک عمر چندسال است؟ یک جوان ٢٥ساله یک عمر گذرانده و یک آدم ١١٠ساله هم یک عمر گذرانده است. هرکدام یک عمر حساب می‌شود. وقتی بچه بودیم، یک فرد ٥٠ساله که فوت می‌کرد، می‌گفتند: «دیگر عمرش را کرده بود.» من عاشق آدم‌های بالای ٩٠ساله‌ام که پر از امید و آینده‌اند و برای کارهای بعدی‌شان نقشه دارند که چه کار می‌خواهند بکنند. وقتی یک آدم بالای ٩٠ساله که به‌عنوان یک شاعر شناخته نشده است، می‌خواهد شعرهایش را جمع‌ و چاپ کند، بعضی‌ها می‌گویند: «این آخر عمری این کارها چیست که می‌کنی؟» هیچ‌کس نمی‌داند که آخر عمرش کی است، پس بهتر است که زندگی‌اش را بکند.
جالب است، برخلاف این نگاه‌تان به زندگی که می‌گویید: اگر سنم را بشمارم باید به گذشته نگاه کنم؛ در نوشته‌های‌تان، خیلی گذشته‌محور هستید.
من آدم امروزم. دیروز تبدیل به عکسی شده و وارد آلبوم می‌شود. فردا هم که هنوز نیامده است. من برای امروزم زندگی می‌کنم. یکی از تفریحات گذشته این بود که آلبوم عروسی‌شان را می‌آوردند تا دیگران ببینند. زمان عروسی من، فیلم عروسی هشت میلی‌متری بود. من خیلی ریز‌ریز نگاه می‌کنم. بعضی‌ها‌ به من می‌گویند: «تو چطور یادت است که مامان چه چادری سرش بود؟» برای این‌که آن موقع دقت کردم، ولی حالا با آن زندگی نمی‌کنم و در زندگی من مانند آلبوم هست.
پس یعنی گذشته با شما حرکت می‌کند و می‌آید؟
خیلی چیزها با من حرکت کردند و آمدند. آنها دیروز هستند. دیروزها روی هم جمع می‌شوند. شاید ما تنها موجوداتی باشیم که خاطره داریم و هرازگاهی به آنها نقب می‌زنیم. باید سعی کنی که خاطرات نقطه اصلی زندگی‌ات نشوند که افسوس بخوری. من یاد گرفته‌ام که با چیزی که الان در دستم است، زندگی کنم و اصلا به این فکر نکنم که دیروز چه چیزی داشتم یا چه چیزی می‌توانستم داشته باشم. من امروز را با نگاه به فردا زندگی می‌کنم. برای این‌که فردا هم خوب باشم به خودم می‌رسم. قبل از این‌که بیمار شوم به پزشک مراجعه می‌کنم. «دیروز» آلبومی است که گذاشته‌ای در قفسه کتابخانه و هرازگاهی می‌توانی به آن نگاه کنی.
کاراکتری که شما از خودتان به‌ویژه برای نسل سوم یا حتی کسانی که از سبقه شما خبر ندارند ساخته‌اید، با برنامه خاطره‌محور «یادگاری» شبکه سه و نوشته‌های‌تان است و در کنار اینها جنس صدای‌تان انسان را دلتنگ می‌کند و به گذشته می‌برد. به نظرم اگر کسی شما را از نزدیک نشناسد فکر می‌کند همه‌اش یک گوشه نشسته‌اید و مدام به گذشته فکر می‌کنید. به گذشته که فکر می‌کنید دلتنگ می‌شوید؟
مثل پازل یک چیزهایی کنار هم چیده شد. صدای من صدایی است که گفته‌اند که نرم است. نخستین‌بار هم منصور ضابطیان خواست برای برنامه «رادیو هفت» قصه بخوانم. او به من گفت که لحن صدایت، لحن مهربان و خاصی است. شاید به دلیل این‌که نخستین کارهای من با قصه خواندن شروع شد و کسی که برای من می‌نوشت، قصه‌های من در زمان حال از گذشته‌ها بود شاید این مسأله تأثیر گذاشته بود. من چندین برنامه اجرا کرده‌ام که شاید بهترینش برنامه «یادگاری» باشد که به ماجراهای دهه شصت می‌پرداخت. شاید وقتی آن لحظه که می‌خواندم یاد آن روزهایی می‌افتادم که در قصه بود، ولی هرگز آزار ندیدم از این‌که داشتم گذشته را برای‌تان تعریف کردم.
اتفاقا برنامه‌ای را یادم می‌آید که هنگام خواندن متن اذیت شدید و برای لحظه‌ای دست‌تان را روی صورت‌تان گذاشتید.
برنامه‌ای بود که من داشتم نامه‌ای که دخترم برایم نوشته بود را تعریف می‌کردم و به گریه افتادم. با وجود این‌که برنامه زنده نبود، تهیه‌کننده اصرار داشت که این صحنه را بگذارد و خیلی هم موثر بود.
شما گفتید که نباشد؟
صحنه که تمام شد، گفتم: «یک‌بار دیگر بگیریم.» گفتند: «ما همینی که گرفتیم را می‌خواهیم.» در لحظه دلتنگ شدم و عجیب نیست. من هم یک انسانی هستم که به هرحال با ماجراهایی که بر من رفته است، وقتی آنها را کندوکاو می‌کنی، می‌تواند اذیت‌کننده باشد. دخترم را سال‌هاست که ندیده‌ام و در خارج از کشور زندگی می‌کند. وقتی آن روز ماجرای نامه مطرح شد، اذیت نشدم، دلتنگ شدم، ولی خودم را به‌گونه‌ای عادت داده‌ام که به اتفاقات آزاردهنده فکر نکنم. به این فکر کنم که زندگی ما به گونه‌ای پیش آمد که از همسرم جدا شویم و به دلایلی دخترم هم برود و با او زندگی کند، فاصله ایجاد شود و نتوانیم یکدیگر را ببینیم. گاهی یکدیگر را می‌دیدیم، ولی وقتی با کسی بزرگ نشده‌ای جز یک حس خونی، حس دیگری به او نداری. زن‌ و ‌شوهری که با یکدیگر زندگی می‌کنند از خرو‌پف یکدیگر متوجه می‌شوند که دیگری حالش خوب نیست؛ چون به دلیل این‌که سال‌ها با یکدیگر زندگی و رشد می‌کنند، وقتی یکی از آنها در سنین بالا فوت می‌کند، دیگری بشدت ساکت و تنها می‌شود و گاهی به یک‌سال هم کشیده نمی‌شود که او هم می‌رود. من به خودم عادت داده‌ام که خیلی دل‌بسته هیچ‌چیز نباشم. من تابلویی را دوست دارم، می‌خرم و به دیوار می‌زنم، ولی ممکن است یکی آن را دوست داشته باشد یا پول لازم داشته باشم و بفروشمش. وقتی پول لازم دارم، همیشه جمله یک بزرگی به ذهنم می‌آید که وقتی پول لازم داشت شروع کرد به فروش وسایل زندگی‌اش. برایش ناراحت شدم و گفتم: «پول را می‌شود از کسی گرفت و ادامه داد.» گفت: «مال سفید برای روز سیاه است.» به این جمله فکر کن.
آخر آن وسایل جایگزین ندارد، اما پول جایگزین دارد.
بله. منظورت این است که آن تابلو جایگزین ندارد؟
بله.
عزیزم، من جایگزین ندارم. من مهم هستم، نه تابلو. من مهم هستم، نه فرش. من می‌توانم روی گلیم هم زندگی کنم، ولی مسعود فروتن باشم، لازم نیست که حتما آن فرش زیر پایم باشد تا مسعود فروتن باشم، پس وقتی تنگدست می‌شوم برای این‌که بتوانم مسعود فروتن را حفظ کنم، باید فرشم را عوض کنم.
یعنی خاطرات و گذشته‌تان را در چیزهای بیرونی نمی‌بینید و همه‌چیز در ذهن شماست و با شما زندگی می‌کند؟
بله. من به این فکر نمی‌کنم که این کفش برای عروسی‌ام بود، برای ٤٥سال پیش است یا این روسری برای خواهرم بود که ٥٠سال پیش فوت کرد. دیدی بعضی‌ها نگه می‌دارند؟ من اصلا زندگی موزه‌ای را دوست ندارم. هرچه که هست و خریده‌ام را دوست دارم با آن زندگی کنم. بعضی‌ها می‌گویند ترمه حیف است روی مبل بیندازی. می‌گویم: «حیف منم.» من مهمم. ترمه را دوست دارم، می‌اندازم روی مبل و به آن تکیه می‌دهم. فکر نمی‌کنم که یک گوشه بیندازم و با خودم بگویم من ترمه دارم. بعضی از خانه‌ها را دیده‌ای روی مبل‌شان پارچه می‌اندازند؟ روی فرش‌شان پارچه می‌اندازند. چندوقت پیش از خانه‌ام تابلو فروختم، چون در آن موقعیت پول لازم داشتم. برعکس آنهایی که عاشق کتابخانه‌شان هستند، من عاشق کتاب‌خواندنم و به دلیلی که پول لازم داشتم، کتاب‌هایم را فروختم. من و تو باز کتاب‌دار می‌شویم. به چیزی وابسته نیستم جز عواطف خودم.
عواطف چیزی جز جگرگوشه است؟ شما در آن زمینه هم خودخواه و وابسته نیستید؟
من و جگر گوشه‌ام در کودکی‌اش از هم جدا شدیم.
شما خواستید؟
به خواست زندگی. خودخواه نبودم. خواهرم جمله‌ای برایم نوشت که دختر و اصلا فرزند به مادر بیشتر از پدر احتیاج دارد. دیگر این‌که نگهداری‌اش در این‌جا برای من، یک مرد جوان سخت بود. وقتی که دیدم مادرش آن طرف زندگی خوبی را برای خودش مهیا کرده است و اصرار می‌کند که بچه را نگه دارد، گذاشتم برود و به این نتیجه رسیدم که دختر به مادر احتیاج دارد. هنوز هم رابطه‌شان خوب است، چون وقتی دختر، بچه‌دار می‌شود مادر می‌رود پیش دختر و نوه را نگه می‌دارد، پدر فقط می‌تواند سرویس بدهد. تنها جایی که در زندگی‌ام منطقی رفتار کردم در همین‌جا بود که منطقم حکم کرد دخترم را بفرستم برود، پس من همیشه دلتنگ یک جگرگوشه هستم و چیزهای دیگر مرا دلتنگ نمی‌کند. دوست داشتن دوطرفه است. من تا جایی دیگران را دوست دارم که اذیتم نکنند و اذیت‌شان نکنم. اگر پول لازم داشته باشم، این تابلو را رد می‌کنم برود، هرچند که دوستش داشته باشم یا این بالش اگر مرا اذیت کند، رد می‌کنم برود. این‌جا خودم را بیشتر دوست دارم، چون من مهم هستم، آبرو و حفظ موقعیت من مهم است.
یعنی در برهه‌ای که دخترتان را فرستادید رفت، داشتید اذیت می‌شدید؟
وحشتناک. من حتی در یک دوره‌ای که دخترم در آن‌جا ازدواج کرد (بغض می‌کند) حرف می‌زدم اشک از چشم‌های من می‌آمد، ولی با آن کنار آمدم، چون دیدم دارد زندگی تشکیل می‌دهد و این مسأله قشنگ است. شاید خداوند نمی‌خواست و صلاح نبود که من آن‌جا باشم. شاید به دلیل این‌که آدم‌هایی در زندگی‌اش بودند که در بزرگ شدنش سهم داشتند، آنها می‌توانستند سهم بودن را هم داشته باشند.
آیا دخترتان از لطفی که بهش کرده‌اید، مطلع است؟
لازم نیست بداند. آن کسی که باید بداند، آن بالاسری است. وقتی پولی را به یک نفر می‌بخشی، می‌خواهی ببیند که بخشیده‌ای؟ نه، آن بالایی باید تو را ببیند و می‌بیند.
و الان پشیمان نیستید؟
اصلا. هیچ‌وقت. من کاری را کردم که یک انسان کامل واقعی باید انجام دهد. پا روی خودخواهی و خواسته‌هایم گذاشتم.
شما حق داشتید در آن لحظه آن‌جا باشید.
حق چیست؟ یک حق زندگی کردن به تو داده شده است، سعی کن به بهترین نحو زندگی کنی، این‌که چون او فرزند من است و برایش خرج کرده‌ام باید با من باشد، نه این گونه نیست. شاید یک اتفاقی بیفتد و من نتوانم در مراسم عروسی‌اش شرکت کنم، آن‌وقت چه کسی حق را تعیین می‌کند؟ داریم به طرف فلسفه می‌رویم.
به تعداد جوان‌های مملکت و جوان‌هایی که با من در ارتباط هستند، من بچه دارم. برای همین ارتباطم با شما خوب است، چون شما را در قالب بچه‌هایم می‌بینم. برای همین همه جوان‌ها را دوست دارم و برایم به نوعی فرزند هستید و من با داشتن شما، بذر خودم را می‌کارم. مسعود فروتن در سینه شما به‌عنوان یک آدم مهربان که چشم دیدن همه را دارد، سال‌های‌سال جا خوش می‌کند. در آن سال‌هایی که من نیستم شما از من یاد می‌کنید و اگر کسی را شبیه به من ببینید، می‌گویید: «مهربانی‌اش شبیه به مسعود فروتن است.» آن چیزی که در سینه من است و نمی‌توانم به فرزندم بدهم، به فرزندان دیگرم که اطرافم هستند می‌دهم.
پس غم این نسل شما را هم ناراحت می‌کند؟
بله مثل یک پدر. مثلا زمانی که ٢٠سال پیش تلفن کم بود با خانواده‌ای زندگی می‌کردم. در آن مدت تلفن ما مشترک بود. یک دختر و پسر جوان در آن خانه زندگی می‌کردند که طبیعی بود تمام مدت تلفن اشغال بود. به من می‌گفتند: «تلفنت همیشه اشغال است، یک چیزی به آنها بگو.» گفتم: «فکر می‌کنم بچه‌های من هستند، می‌توانی به بچه‌هایت بگویی تماس نگیر؟» نه، اتفاقا می‌گویم: «تماس بگیر، خانه بمان.» پدر و مادرهایی که می‌خواهند بچه‌های‌شان در خانه بمانند، دوست دارند که در خانه با تلفن مشغول شوند و بیرون نروند. من هم غصه شما را می‌خورم. گاهی بچه‌هایی که تحصیل کرده‌اند را می‌بینم، با خودم می‌گویم کاش برایشان کار فراهم شود. قشنگ‌ترین چیزی که می‌بینم، دختر و پسری است که عاشق یکدیگرند و سعی می‌کنند به هم برسند. عشق به زندگی معنا می‌دهد، آن عشق را هم دوست دارم. همه شما بچه‌های من هستید.
پس این‌گونه فکر می‌کنید که اگر یک فرزندی از پیش شما رفته است به جایش کلی فرزند دیگر به شما داده شده است؟
بله. به همین دلیل وقتی در دانشگاه درس می‌دهم اصلا نمی‌توانم به این فکر کنم که می‌توانم با یک دختر ٣٠ساله ازدواج کنم. هرگز نمی‌توانم فکر کنم، دختر٤٠-٣٠ساله بچه من است. از ٢٠سال پیش هم که در دانشگاه درس می‌دادم به بچه‌ها به چشم بچه‌ام نگاه می‌کردم و متعجب می‌ماندم که بعضی از آقایان با آنها ازدواج کرده‌اند. من به آنها به چشم بچه‌ام نگاه می‌کنم. از موفقیت‌های‌شان خوشحال می‌شوم و اگر کاری از دستم بربیاید برای‌شان انجام می‌دهم. فکر می‌کنم مرد یا زنی که بچه داشته باشد، این ارتباطات غیرنرمال از ذهن‌شان بیرون می‌رود، یعنی جامعه به خانواده تبدیل می‌شود، حالا من آدم بی‌خانواده‌ای نیستم و شما خانواده من هستید. شما بچه‌هایی هستید که مرا نگه می‌دارید، پس‌فردا اتفاقی برای من بیفتد و از این دنیا بروم، تابوت من روی شانه‌های همه بچه‌های این شهر است، یعنی همه جوان‌هایی که در همه این سال‌هایی که من کار می‌کنم و درس می‌دهم با آنها هستم، همه از من خاطره خواهند داشت. نیازی نیست بپرسند قبرش کجاست؟ به قول حافظ: «بعد از وفات تربت ما بر زمین مجوی/ در سینه‌های مردم دانا، مزار ماست» این مهم است که شما مرا کجای ذهن‌تان نگه می‌دارید.
اما همه در مورد خانواده مثل شما فکر نمی‌کنند و این چیزی که در مورد خانواده گفتید، نتیجه‌ این معادله نمی‌شود، آدم‌هایی که خانواده دارند، جامعه را خانواده خود فرض می‌کنند، بلکه نتیجه این معادله می‌شود، مسعود فروتن.
اتفاقا در مورد ماجرای بچه‌ها با یک نفر بحثم شد. من اگر باعث لغزش یک دانشجو شوم، نگران لغزش دختر می‌شوم. از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری. اگر نگاه من به جامعه و آدم‌هایی که اطراف من هستند، پاک باشد، نزدیکان من در خطر قرار نمی‌گیرند. این اصل و یک بده‌بستانی است که من به آن معتقدم. در مورد کار هم همین‌گونه هستم. بارها که در مورد کار صحبت می‌شود و می‌گویند: «شما کارتان خوب بود و حیف که الان کار نمی‌کنید.» می‌گویم: «الان نسل بعدی باید کار کند، برای این‌که او باید آزمون و خطا کند تا یاد بگیرد. من یاد گرفتم، ممنون.» من که تا ابد نیستم، پس باید نسل بعدی آزمون و خطا کند، کار یاد بگیرد و جلو بیاید. حق‌شان است کمااین‌که ما هم که جوان بودیم، می‌گفتیم: «این پیرمردها چرا ول نمی‌کنند بروند؟» سن گواهینامه تا ٣٠سالگی است. برای این‌که جسارت و نترسی وجود دارد. دیده‌ای بعضی از این آدم‌های مسن که تعلیم می‌بینند، دو دستی فرمان را چسبیده‌اند، هیچ‌جا را نگاه نمی‌کنند و وقتی هم که گواهینامه می‌گیرند، جزو کسانی هستند که در خط کناری می‌روند و راه بقیه را بسته‌اند. (می‌خندد) باید سعی کنی که این جسارت را در خودت بپرورانی و داشته باشی. من وقتی که اول صبح می‌خواهم یک لباس قرمز بپوشم با خودم می‌گویم بد نیست که من قرمز بپوشم؟ بعد نگاه می‌کنم که یک روز خاص یا عزا نباشد، مراعات می‌کنم، چون به هرحال یک آدم در چشم هستم بعد از اینها وقتی دوست دارم می‌پوشم. کاری که دوست داری را تا جایی که به جامعه لطمه نمی‌زند، انجام بده. به این فکر نکن که دیگران چه فکر می‌کنند. بعضی‌ها گوشواره به خودشان آویزان می‌کنند که با بقیه فرق داشته باشند، لازم نیست که با گوشواره با دیگران فرق داشته باشی، باید سعی کنی که با رفتارت با دیگران فرق داشته باشی. آن فردی که سرش را می‌تراشد و گوشواره آویزان می‌کند، فقط همان یک لحظه که از کنار تو رد می‌شود با تو فرق دارد وگرنه از نظر بقیه چیزها با دیگران فرق ندارد.
و حرف آخر؟
سعی کنید چیزهایی را که لازم دارید بخواهید و کنار ننشینید. دیگر این‌که شکست‌ها را هم بپذیرید. زندگی با من این کار را کرد و قرار نیست من بنشینم و فکر باعث شود غصه بخورم. راه بیفتی با تو راه می‌افتند. شکست را افراد به تنهایی می‌خورند، ولی اگر بخواهید سفره دل‌تان را پیش بقیه باز کنید، به نفر بعدی بدگویی تو را تحویل می‌دهند یا به یک‌دفعه سر یک ماجرایی تو را رسوا می‌کنند. در قضیه متارکه‌ام جدال ذهنی عجیبی داشتم، ولی با کسی حرف نمی‌زدم. دوست‌های آدم، دوست‌های لحظات خوب تو هستند و دوست‌های آدم دوست‌های دیگری دارند.
در این سن بزرگترین ترس‌تان چیست؟
چگونه مردن. از خود مرگ ترسی ندارم، ولی دوست ندارم در رختخواب باشم، بلکه دلم می‌خواهد یک مرگ آنی و بدون دردسر برای اطرافیان داشته باشم.
اگر بار دیگر به دنیا می‌آمدید چه کاری را انجام می‌دادید که انجام نداده‌اید؟
هرکاری که دلم می‌خواست انجام داده‌ام.
چه کاری را انجام نمی‌دادید؟
هرگز تن به متارکه با همسرم نمی‌دادم. آن موقع که می‌خواهی متارکه کنی، فکر می‌کنی که چیزی نشده است، دونفر می‌خواهند از هم جدا شوند، ولی بعد می‌بینی که زندگی آدم ترک می‌خورد و این زخم همیشه با تو است. آدمی می‌شود که یک بخشی از زندگی‌اش زخمی شده است، چون هرکسی که از زندگی ما می‌رود، آدم را زخمی می‌کند.
الهام‌بخش‌ترین آدم زندگی‌تان چه کسی بود؟
خواهر بزرگم پریچهره. هنوز هم که گاهی اوقات خاطرات را مرور می‌کنم و می‌نویسم، خاطرات او جلوی چشمم می‌آید.
چه کار هنری بوده که دوست داشتید شما سازنده آن باشید؟
دوست داشتم صدای خوبی داشتم، می‌توانستم بخوانم. به آدم‌هایی که می‌توانند بخوانند و صدای خوب دارند، غبطه می‌خورم.
ارزشمندترین چیزی که یک انسان می‌تواند به دست بیاورد چیست؟
زندگی. زندگی خودم آدم در دست خود آدم باشد. اجازه ندهم کسی در زندگی‌ام دخالت کند.
تعریف‌تان در یک جمله از مرگ چیست؟
مرگ یک لحظه است و بعد از آن زندگی تمام می‌شود، ولی نمی‌توانی به مرگ حافظ و سهراب سپهری فکر کنی. یک لحظه نفس‌کشیدن‌شان تمام شد، ولی در جامعه جریان دارند و هستند. هرجا که کم بیاوری شعری از سهراب سپهری را مطرح می‌کنی. وقتی می‌خواهی به بچه‌ها بگویی که مواظب آب باشند، شعر سهراب سپهری به یادت می‌آید یا وقتی می‌خواهی از زندگی حرف بزنی، شعرهای خیام را مطرح می‌کنی، پس این افراد، مرگ را شکانده‌اند و در مبارزه با مرگ، این افراد هستند که پیروز شده‌اند. این افراد خودشان را نگه داشتند و جسم‌شان از دست رفت، چون به هرحال هرچیزی تا یک مدتی در طبیعت قابل دوام است، ولی آدمی که برای جاودانگی تلاش کرده است، اسم و داشته‌هایش برای نسل بعدی و سال‌های‌سال باقی می‌ماند. این افراد مرگ را جواب کرده‌اند.

منبع: شهروند

ارسال نظر