دلناله های شاگرد برای استاد
با دستی لرزان و قلبی غلیان، شماره خانهات را گرفتم. چند بار زنگ خورد. ناگهان صدایت را شنیدم که میگفتی: «وقت شما بخیر، در صورت تمایل پیام بگذارید، با شما تماس میگیریم...
محمدرضا شکراللهی| امشب چقدر دلم برایت تنگ است، چند روزی است که از عروج نابهنگامت به آسمان با خبر شدهام اما به همین زودی، دلم برایت پر میکشد، وای که همیشه چقدر زود دیر میشود. ایدریغا که کاسه بُغض بلوای فراقت دارد سر میرود و چه زود آتش دلتنگی ات به خرمن جان بیتابم افتاده است. همین چند روز پیش، قبل از ایام عید، از برنامه سفرت به خارج برای دیدار فرزند دلبندت خبر داده بودی و اینکه بهزودی بعد از بازگشتت، دوباره توفیق دیدار رفیق خواهد افتاد و قرار بود طبق عادت مألوف و مثل عیدهای گذشته، به دیدارت بشتابم تا باز هم گل بگویی و گل بشنوم. بعد از حلول سال نو نیز در پاسخ به پیام تبریکم، گفته بودی که ظرف ماه آینده به ایران بازخواهی گشت و امکان دیدار دوباره فراهم خواهد شد. مشتاقانه چشم به راهت بودم تا باز هم با نو شدن سال، به دیدارت بیایم تا مثل همیشه از گوهر درخت گنج وجودت، میوهها بچینم تا آنکه آن شب نحس سر رسید و حسرت دیدار دوبارهات و رسم خجسته آغاز سالی خوب با تلمذ از معارف استادی خوب را به دلم گذاشت. آن شب شوم، جیغ دیرگاه تلفن، بند دلم را برید، همکاری، با پیامی مُردد، خبر هولناکی داشت و میخواست صحتش را از من وابکاود: «استاد ثقفیان در خارج از کشور درگذشت.» راوی، این خبر را در گروههای تلگرامی دیده بود و میخواست صحتوسقمش را از من بجوید. از حضورت در خارج با خبر بودم و همین، دلم را مثل سیر و سرکه میجوشاند. دلم هزار راه رفت، نمیدانستم چه خاکی باید بر سر بریزم. به خانهات زنگ بزنم یا به تلفن همراهت؟ با دستی لرزان و قلبی غلیان، شماره خانهات را گرفتم. چند بار زنگ خورد. ناگهان صدایت را شنیدم که میگفتی: «وقت شما بخیر، در صورت تمایل پیام بگذارید، با شما تماس میگیریم.» با شنیدن طنین صدای گرم ضبطشدهات روی منشی تلفن خانهات، یک باره چشمه اشکم جوشید، باور نمیکردم این صدای سرشار از گرمی، اُنس و لطف برای همیشه خاموش شده باشد، صدایی دلنشین، گرم و رسا که روزی روزگاری، از پشت رادیو اهواز، برای مخاطبان جنوبیاش، خبر میخواند. نمیتوانستم باور کنم که دیگر از آن نگاه مهربان با چشمان نافذ، آن عطر گلخندهای منقوش روی لبانی که همیشه از کندویش، حلاوت کلمات خوشبو نثار مخاطبان میشد، آن همه شکوفههای وارستگی و فروتنی و آن همه صفا و صمیمیت و آن همه گنجینه دانش و تجارب گرانبها، محروم شدهام. تصور چهره آرام و همیشه متبسمت از پشت تور اشکهایم، ذغال دل گُر گرفتهام را بیشتر جِز میزد. سرآسیمه روی شماره همراهت، پیام احوالپرسی گذاشتم، جوابی نیامد تا اینکه لحظاتی بعد دوباره صدای زنگی شوم از صحت خبر عروجت باخبرم کرد. یکی از همکاران توانسته بود با فرزندت تماس بگیرد و از گفتههای آمیخته با زاریاش، صحت این خبر جانگداز را کسب کند. آه از نهادم برآمد، آخر با دریغ لطف شانه دوست، در تاریکنای آن شبانگاه نحس، وزن بغض مُعطلم را چه میکردم؟ یک باره فیلم خاطرات خوبم با تو در ذهن پریشانم زنده شد، از همان روزی که مرا با روی گشاده و با عطیه کلمات مهرورزت در خبرگزاری پذیرفتی و در همه سالهای بیادعای ریاستت، بیهیچ حُبی و بُغضی مثل رفیقی شفیق، راهنما و معلم صادقم بودی و در اثنای مواجههام با ناملایمات کاری، سنگ صبور دلارامم میشدی و همیشه با روح سخی و بزرگمنشت، مُشوق خطخطیهای پشیزانه ام بودی و در همه احوال کار حرفهای نیز بیهیچ تکلف و دریغی نکتههای بسیار از گنجینه دانستههای بیشمارت را یادم میدادی تا اینکه بالاخره روزی با چشمانی اشکبار، دوره بازنشستگیات را آغاز کردی و رفتی اما همیشه برایم ماندی تا این آخری که داغ جانگزای فراقت را به تابه دلم گذاشتی و اینچنین به حال زارم نشاندی. وای چه کنم که از روز واقعه تاکنون، در گورزار کلمات مگوی دلتنگی ام پلاسم، کاش برای خلاصیام، دستکم چشمه مُذاب اشکم بریزد یا بُغض کلمات مگویم سر باز کند تا بتوانم جانمایه حرف دلم را، آنگونه که تو شایستهای و آنگونه که حق استادیات بر شاگردی من است، بازگویم و دفتر سوگنامهات را با مهمترین خبر زندگیات، خوب بنویسم. باور کن که دوری وجود نازنینت، مرز طاقت را درمینوردد، آه استاد همیشه نجیب و شریفم، کجاست لطف ستبر شانهات تا در بزنگاه خلوت این شبانگاهان دلازار و حزین بی تو، دوباره مأمن بغض غریبانه شاد گرد ابدیت باشد. ای نفرین به این کلمات عجزآلودم -که چقدر هم که تقلا میکنم- بهخوبی نمیتوانند رخت سیاه عزایم را بر تن احساس زارم بپوشانند، آخر چه کنم که در سوگ معلم خوبم، دیگر زور قلمم به زاری بغضم بیپایانم نمیرسد؛ اما کجایی ای باران ماتم پوش که اشک شفق غروب یار از افق عمر سر زد، تندتر ببار تا شاید کمی آرامم کنی. الهی نباشم که با این همه خاطره خواه سینهچاک آشنا، چه غریبانه در دیاری غریب، چشم مهربانت را بر روی دار دنیا بستهای و مظلومانه رفتهای.