هویت گم شده، زیر طاق سبز چنار

"شانزلیزه اصفهان" این صفتی است که پیرلوتی- نویسنده نامدار فرانسوی، برای چهارباغ به کار برده است، خیابانی با بستر سنگی و حوض‌های مرمرین سفید! خیابانی زیر طاق سبز درختان چنار که روزگاری شاهرگ حیات اصفهان بوده، اما امروز خیابانی است با هویت گم شده.

"شانزلیزه اصفهان" این صفتی است که پیرلوتی- نویسنده نامدار فرانسوی، برای چهارباغ به کار برده است، خیابانی با بستر سنگی و حوض‌های مرمرین سفید! خیابانی زیر طاق سبز درختان چنار که روزگاری شاهرگ حیات اصفهان بوده، اما امروز خیابانی است با هویت گم شده.
به گزارش ايسنا، در دل اصفهان، خیابانی هست که وقتی در آن قدم می‌زنیم گه‌گاه ساختمان‌های بی هویتی را می‌بینیم که اگرچه نونوار و تازه‌اند، اما فضای دلنشین این خیابان را که مدیون عمارت‌های خشت و گلی چند صد ساله است، از بین برده‌اند.
به ظاهر حالشان خوب است؛ خودشان را پشت نقاب "سر‌خوشی" پنهان کرده‌اند و در دل چهارباغ قدم می‌زنند. نامشان "شهروند" است. با قدم زدن میان چهارباغ، نم نم، به صدای رقص سنگ ریزه‌ها زیر قدم هایت عادت می‌کنی. کم کم سبزی درختان چنار چشمانت را می‌نوازد و در خنکای سایه چنارها جوانانی را می‌بینی، فضا را گرم کرده‌اند، درست به گرمی چای خوش‌رنگی که منتظر هستند تا سرد شود.
تکرار بی انکار کاسه‌های "آش کشک"، فریادهای "باقالی داغش خوبه"، التماس‌های "لواشک نمی‌خری؟"، عطر "یکی بخر دوتا ببر"، "خاله تورو خدا یه فال"، "خانم بچه‌ام مریضه"! لحظه‌ای از خواب خوش، مستی قدم زدن و سایه‌ یکدست چنارهای چهارباغ بیرون‌ات می‌آورد. وقتی ویترین پر رنگ و لعاب مغازه‌ها و مشتری‌های سرخوش را کنار صور‌ت‌های زرد و آفتاب سوخته کودکان کار می‌بینی برزخ می‌شوی میان این دوگانگی خنده‌های صورت‌های آفتاب سوخته و اخم چهره‌های آفتاب ندیده.
پیرمردی بازنشسته، در کنار هم قطارانش و هم نوا با گنجشک‌های سرمست چنارهای چهارباغ، فضا را با صدای خود لب‌ریز از حس زندگی کرده‌ است. دلت را خوش می‌کنی به همین زیبایی‌ها که با وجود این همه آشفتگی هنوز هم می‌توان آن را حس کرد.
بوی بهار و حس زندگی را از سمت باغ هشت بهشت حس می‌کنی و با این وجود هنوز به ورودی‌های بی هویت و سوت و کوری که روبرویت قد کشیده‌اند، عادت نکرده‌ای. می‌توانی صدای معرکه‌ گیران و پیرمردان شطرنج باز را بشنوی که پویایی پارک را دو چندان کرده است.
چهارباغ غوغایی از بودن‌ها و نبودن‌هاست، بودنی همچون بنای استوار مدرسه چهارباغ که زمانی مهد علم بوده و حالا مجموعه‌ای از کاشی کاری‌ها‌ و معماری اصیل ایرانی را در برابرت قرار می‌دهد و نبودنی هم چون جای خالی سینما ایران. هنوز هم گنبد فیروزه‌فام مدرسه چهارباغ که در بند حصارهای شش ساله مرمت گران است، در میان دود و خاکستر با انحنای نقش‌های اسلیمی‌اش لبخند می‌زند.
نیرویی ماورایی و مرموز نگاهت را سوی عمارت‌های قدیمی طبقه دوم می‌کشاند، بعضی‌هایشان در عین کهنگی هنوز هم باشکوه اند. قدری تامل کنی افسوس خواهی خورد که ما را چه شده است آن قدر به میراث تاریخی و فرهنگی‌مان بی مهر شدیم. از خود خواهی پرسید چرا ایوان‌های زیبای چهارباغ در دست مرمتگران نیست.
مادی نیاصرم با آنکه خشک است هنوز درختانش را زنده نگه‌ داشته. به آسمان بالای سرت که نگاه می‌کنی چشمانت از هوای پر از دود می‌سوزد و خط آسمان نگاهت به زیگزاگ جرثقیل‌های غول آسای کارگاهی گره می‌خورد و تنه می‌زنی به شانه پیرمرد بازنشسته‌ای که کیف مهره‌های شطرنجش به دست، به سمت پارک می‌رود.
به ایستگاه مترو که می‌رسی دیواره‌ فلزی ممتد، زخم قطع درختان را تازه تر می‌کند و صدای مته‌ها مانند پتک بر سرت می‌کوبد. چهارباغ دیگر مثل سابق نیست، گویی فقط زنده است، اما دیگر زندگی در آن جریان ندارد. از کتاب فروشی کتاب هویت گمشده را نیم‌ بها می‌خری و به سمت زاینده رود می‌روی تا کمی استراحت کنی. زیر طاق سی‌وسه پل و رو به روی تن خشک زاینده رود.

ارسال نظر