پناه بر اسطبل از بیمهری جامعه
درحالیکه به مناسبت روز معلول، برنامههای مختلفی در اصفهان برگزار شد و صدها هزار خانه، بدون صاحب در شهر وجود دارد و اصفهان شهر دوستدار سالمند و معلول است،
اصفهان امروز - زینب عظیمی
درحالیکه به مناسبت روز معلول، برنامههای مختلفی در اصفهان برگزار شد و صدها هزار خانه، بدون صاحب در شهر وجود دارد و اصفهان شهر دوستدار سالمند و معلول است، امسال روز جهانی معلول را در حالی پشت سر گذاشتیم که مشاهده کردیم یک خانواده معلول در اسطبل زندگی میکنند، چرا که تورم و گرانی و مشکلات جسمی این خانواده باعث شده نتوانند سرپناهی برای خود داشته باشند.
این اسطبل در منطقهای جزو شهر اصفهان است اما باید کمی از شهر خارج شد تا به اتاقی ۹ متری انتهای این اسطبلی رسید، اتاقی که این روزها سرپناه خانواده رنج کشیده معلول شده و گرمای آن توسط یک گاز پیکنیکی تأمین میشود.
صدای پارس سگ و شیهه اسب موسیقی متن دلخراش زندگی این خانواده است؛ خانوادهای که رنج بسیاری کشیده اما با سیلی و لبخند، صورتشان را سرخ نگه داشتند تا کسی از سختیهایی که کشیدهاند، بویی نبرد. «مریم خانم» فقط ۱۲ سال داشت که به خاطر معلولیت، پدرش او را به عقد یک مرد معتاد درآورد، او با لبخند میگوید: «۱۴ سالم بود که مادر شدم و هماتاقیها بهم میگفتند تو الآن باید به فکر بازی با عروسکت باشی نه بچه بغل کردن.» او چادرش را روی صورتش کشیده و ادامه میدهد: «به خاطر اینکه بچم دختر بود، همسر و خانوادهاش حتی بیمارستان نیومدند، خودم زیر برگه رو انگشت زدم تا دخترم به دنیا بیارند. وقتی به دنیا آمد متوجه انحراف چشم سمت چپش شدم تا سه روز بچم لباس نداشت، منم مرخص نمیکردن تا اینکه به پدرم زنگ زدم بیاد ما رو مرخص کنه.» مریم خانم به پسرش نگاه میکند و میگوید: «پسرم که به دنیا اومد دو تا از انگشتانش بهم چسبیده بود، مادر همسرم با بیاحترامی گفت چون تو معلول بودی بچههات هم معلول شدند. دیگر از اینهمه بیاحترامی خسته شدم و در سن ۲۴ سالگی از همسرم جدا شدم، همسرم گفت اگر مهریهات رو ببخشی، حضانت بچهها را به تو میدهم ولی بعد از
اینکه مهریه را بخشیدم، حضانت را به من نداد و من چهار سال از بچههایم دور بودم.» با بغض ادامه میدهد: «من دخترمو میبردم برای درمان چشمش اما اون چهار سالی که از بچههام دور بودم، پدرش به بیماریش رسیدگی نکرد و دخترم بیناییش از دست داد.» این مادر رنج کشیده که غیر از فرزندانش به چیز دیگری فکر نمیکند، تصریح میکند: «با وجود معلولیت که در راه رفتن دارم، دکتر از کار کردن منعم کرده ولی خب نمیشه کار نکنم؛ پرستاری، نظافت خونه مردم و هر کاری که تونستم کردم تا یه لقمه نون حلال بیارم سر سفره بچههام ولی شرایط جسمانیام الآن وخیمتر شده و دکتر گفته دیگه نباید کار کنی وگرنه فلج میشی، اما الآن پول نداشتن فلجم کرده چون پول ندارم، نمیتوفم خونه و سرپناهی برای خودم و بچههام رهن یا اجاره کنم.» مریم خانم که رنج روزگار او را صبور کرده ادامه میدهد: «صابخونه اسباب اثاثیه خونمون ریخت بیرون، دوستم هم صاحب این اسطبل بهم معرفی کرد تا اثاثیه رو فعلا اینجا بزاریم اما خب چون پول ندارم خودمون هم اینجا زندگی میکنیم.» او خاطرنشان میکند: «به خدا گفتم خدایا با معلولیت خودم با معلولیت بچهها، با اعتیاد همسرم، با فقر و هر مشکلی که سر راهم
قرار دادی، ناشکری نکردم و گفتم حتما این آزمون الهیه ولی خدا جونم بعد چهل سال زندگی حق روزهای خوش هنوز نصیبم نشده؟» درحالیکه اشک را از گونهاش پاک میکند، ادامه میدهد: «شبها تا صبح خواب راحت ندارم، از طرفی از بیرون صدای پارس سگ میاد، از یه طرف عبور و مرور آدمهای نادرستی که اینجا میان گوشت و به بدنم آب میکنه. من از زندگی کردن اینجا خیلی میترسم، از صدای حیوونها، از صدای آدمهای غریبه که میان اینجا، از همه میترسم ولی کسی رو ندارم که بهش پناه ببرم، خواهر و برادرهامم همه معلول هستن.»
چه راحت چشممان را بر زندگی دشوار معلولان و نیازمندان میبندیم