مرگِ رود زنده؟
آن روزها نقل هر مجلسی بود که زنده رود آب ندارد. خبری ساده که برای من گزارهای مهمل بود؛ مگر رود بیآب هم رود است؟ آنهم زنده رود!؟
من که شبهای دراز با رود سخن گفته بودم، روزهای پیدرپی، پیاده تا سرچشمهاش راه پیموده بودم و جوشش زندگی را در آن یافته و دیده بودم که چگونه ققنوسوار هر بار به خشکی میگراید و دوباره رودی خروشان میشود، احساس میکردم راز رود برملا شده است. آنجا مسیلی خشک بود که گاه آب داشت و گاه نداشت و در این میانه، جایی برای موجود پویا و زندهای که زنده رودش میخواندند، باقی نمانده بود.
در نگاه آن روز من، زنده رود نمرده بود، چراکه مرگ، خیال و معنا را از بین نمیبرد؛ زنده رود، بیمعنا شده بود. زنده رود، شیاری مینمود که گاهی آب از آن میگذشت. مردم از کف مسیل رفتوآمد میکردند و برخی از اینکه رودی آنچنان رمزآلود و ژرف نما و گاه هولانگیز اینک، اینگونه عریان و دمدستی مینمود، خرسند بودند.
در پسزمینۀ رهگذرانی که از بستر خشک رود رفتوآمد میکردند، پل، سازهای پوچ و البته تا حدودی خیالانگیز مینمود و آنان که بااینهمه، پا به حریم رود نمیگذاشتند و از روی پل میگذشتند، در مقایسه با دیگران، شاید سودازده و هذیانی به نظر میرسیدند.
هیچگاه بهدرستی ندانستم که زنده رود، آن آبِ چنبره زده پشت سد بود یا این مسیلِ خشک یا حاصل حلول آب در تن مسیل و یا تناوبی از جریان آبوهوا در مسیل زمان؟
تنها بعدها دانستم که در آن آشکارگی راز رود برملا نشده بود، چراکه این تنها فرازی از زندگی ققنوسوار زنده رود بود. زنده رود، تسلسلی از مرگ و زایش است؛ چنانکه زندگی چنین است. پس، دانستم که سخن مردم راست است و زنده رود، حتی آن هنگام که آب ندارد، زنده رود است.
منبع: کتاب «یک پل، سیوسه درنگ»، نوشته فرزاد گلی، از نشر آسیم.