حسرت تکرار نام پدر
هویتم را با نامت گرهزدهام. حضرت پدر سلام. چه خوب بود اگر سلامهایم پاسخی با صدای گرمت داشت.
هویتم را با نامت گرهزدهام. حضرت پدر سلام. چه خوب بود اگر سلامهایم پاسخی با صدای گرمت داشت. روزهای بی تو سخت که نه اصلا نمیگذرد، بهروز پدر نزدیک میشویم و منی که باید برای دیدارت دلخوش کنم به تکهای سنگ سرد در دیاری غریب اما آشنا. چند سالی میشود که برای رسیدن بهروز پدر جان میکنم. در کوچهپسکوچههای این شهر زیر باران قدم میزنم، دختربچهای از آنسوی خیابان پدرش را صدا میزند... بابا! و همین یک کلمه کافی است تا پرت شوم میان تمام نداشتهها و حسرتهایم و سختتر اینکه نداشتهها و حسرتهایم خلاصه میشود در واژه پدر! چند وقت میشود که این کلمه را بدون بغض نتوانستهام ادا کنم. پدر سخت است زمستان را بدون دستهای گرمت پشت سر گذاشتن. پدر این بغض در گلو مانده نفسم را تنگ کرده است؛ این بغض آشنای دیرینه عدهای است و برای عدهای غریب و ایکاش برای همه این بغض ناملموس باقی میماند. دلم برای روزهایی تنگ است که میدانم باز نخواهند گشت. پدرم تمام دلتنگیها و غربتهایم را لابهلای فاتحهای خلاصه میکنم. اینجا برای از پدر نوشتن هوا کم است.