درد بی کسی (قسمت 4)
مادرم بهسرعت مشغول جمعآوری اثاثیه شد که نکند رأی خانواده عوض شود و پدرم بهتنهایی برای تهیه مسکن به اصفهان رفت و پس از پانزده روز خوشحال و خندان و کلید به دست به آبادان برگشت تا ما را هم ببرد.
مادرم بهسرعت مشغول جمعآوری اثاثیه شد که نکند رأی خانواده عوض شود و پدرم بهتنهایی برای تهیه مسکن به اصفهان رفت و پس از پانزده روز خوشحال و خندان و کلید به دست به آبادان برگشت تا ما را هم ببرد. اوایل تابستان بود و خورشید تمام دروازههای سوزانش را بهسوی استان خوزستان باز کرده بود. پس از یک هفته اثاثیه منزل همراه با افراد خانواده سوار بر یک کامیون دماغدار بهسوی اصفهان حرکت کردیم. دلمان در خوزستان بود اما عقلمان حکم میکرد به اصفهان هجرت کنیم و این آغاز تحول در زندگی خانواده با فرزندی خاص به بنام حسرت بود، با آن کامیون قراضه معروف به اینترناش سی ساعت طول کشید تابه اصفهان رسیدیم اما خیالمان راحت بود که در این شهر غریب خانه و کاشانهای داریم که میتوانیم در آن سکنی کنیم. پدرم با کمک یک بنگاهی خانهای کوچک در خیابان تازه احداثشده حاشیه شهر خریده بود که البته مدرن نبود اما بهتر از خانهسازمانی ایستگاه شش آبادان بود. پس از تخلیه اثاثیه در حیاط خانه جدید اولین ناهار را در شهر اصفهان و هوایی خنک و لطیف آن نوش جان کردیم و چند روز اول را به گشتوگذار در این شهر بزرگ، زیبا و تاریخی گذراندیم. همگی از اینکه در آبادان نمانده بودیم شادمان و خوشحال بودیم. تنها نگرانی و ناراحتیمان این بود که هیچکس را در این شهر غریب نمیشناختیم. پدرم روزها دنبال کار میگشت و بقیه در خانه کوچک منتظر آمدن او و شنیدن خبرهای خوش میماندیم تا شاید از نگرانی بیکاریش خارج شود.