درد بی کسی (قسمت 8)

برایم سخت می‌نمود که منتظر بمانم اما چاره‌ای نبود. پس از یک هفته و درست عصر شنبه زمانی که همه‌ی هنرآموزان در کلاس آموزش جاز حاضر بودند چهره استاد را دیدم که به من نگاه می‌کند.

برایم سخت می‌نمود که منتظر بمانم اما چاره‌ای نبود. پس از یک هفته و درست عصر شنبه زمانی که همه‌ی هنرآموزان در کلاس آموزش جاز حاضر بودند چهره استاد را دیدم که به من نگاه می‌کند. وقتی متوجه شد که نگاه او را گرفته‌ام پرسید: حاضری روی صندلی جاز بنشینی تا طرز نشستن روی آن را یاد بگیری. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، با صدای بلند جواب دادم: بله استاد و بلافاصله خودم را به صندلی رساندم و قبل از نشستن روی آن دو چوب مخصوص را از روی طبل بزرگ برداشتم. بدون اینکه منتظر مجوز استاد بمانم، ضرب‌های تمرینی هفته گذشته را که به‌سختی به هنرآموزان آموزش می‌داد و یاد نمی‌گرفتند نواختم. کلاس در بهت و حیرت فرورفته بود. وقتی کارم تمام شد استاد پرسید: قبلاً هم‌ کلاس جاز رفته‌ای؟ گفتم: خیر استاد برای اولین بار است روی صندلی جاز می‌نشینم و چوب‌های آن را به دست می‌گیرم. استاد از جا بلند شد و دستش را روی شانه من گذاشت و گفت: پس از کجا یاد گرفته‌ای که این‌قدر خوب نت‌های مقدماتی را می‌نوازی؟ گفتم: جلسه گذشته که مرا گوشه کلاس نشاندید تا ناظر و شاهد کار شما باشم هر ان چه که به هنرآموزان یاد دادید دیدم و شنیدم و یاد گرفتم و حالا آماده‌ام تا ادامه درس را بیاموزم. استاد که خیلی خوشحال شده بود از بقیه هنرآموزان خواست روی صندلی‌ها بنشینند تا او درس بعدی را به من بیاموزد و سپس روی بقیه افراد کلاس کار کند. آن‌قدر مشتاق و علاقه‌مند بودم که هر مقداری درس به من می‌آموخت در همان جلسه یاد می‌گرفتم و بلافاصله انجام می‌دادم تا در جلسه بعد هم اولین هنرآموز استاد باشم.

ارسال نظر