درد بی کسی (قسمت 10)

تیمسار که دلش می‌خواست کاری برای من انجام دهد و ضمناً قدرت و نفوذ خودش را هم نشان دهد گفت: اینکه کاری ندارد. پدرت چند سال دارد؟

تیمسار که دلش می‌خواست کاری برای من انجام دهد و ضمناً قدرت و نفوذ خودش را هم نشان دهد گفت: اینکه کاری ندارد. پدرت چند سال دارد؟ گفتم: پدرم فوت کرده و من پسر بزرگ خانواده هستم. تیمسار گفت: بسیار خوب. طبق قانون تو می‌توانی نان‌آور خانواده حساب شوی. فردا شش قطعه عکس و اصل شناسنامه‌ات را به دفتر من در پادگان بیاور تا بگویم برایت معافی کفالت صادر کنند. این‌گونه حسرت برای اولین بار روی خوش‌شانس را دید و لذت آن را لمس کرد و توانست از خدمت دوساله سربازی راحت شود. پس از گرفتن معافی می‌توانستم گذرنامه بگیرم و سری به آن‌طرف آب بزنم. خواهر بزرگ من در کویت زندگی می‌کرد و مرتب از مادر می‌خواست که یکی از ما برای دیدن او پیشش برویم ولی به علت نداشتن گذرنامه قادر به انجام خواسته او نبودیم. ماجرا را برایش نوشتم و از او خواستم تا دعوت‌نامه‌ای برایم تهیه کند. دو ماه بعد نامه‌ای از او به دستم رسید که دعوت‌نامه هم ضمیمه آن بود. معافی، گذرنامه و حالا دعوت‌نامه سه خبر خوشی بود که ظرف مدت شش ماه به حسرت می‌رسید. آماده رفتن به کویت شدم و پس از رفتن مدت شش ماه در آنجا ماندم تا اقامة بگیرم. در این مدت بااستعداد خدادادی که در من بود توانستم زبان عربی هم را به‌خوبی یاد بگیرم و به ایران برگردم و حالا دیگر راحت می‌توانستم هر وقت دلم می‌خواست به این شیخ‌نشین مسافرت کنم. کویت برای کار کردن آن‌هم برای جوانی که زبان انگلیسی و عربی را به‌خوبی می‌دانست محیط خوبی بود و به من این امکان را می‌داد که بتوانم از استعدادهای خدادادیم به‌خوبی بهره‌مند شوم.

ارسال نظر