درد بی کسی (قسمت 17)
همهچیز دستبهدست هم داده بود تا استخوانهای حسرت زیر فشار ناملایمات زندگی خرد شود. ناچار بودم برای اداره زندگی این خانواده بزرگ بوتیک را به فروشندهام سپرده و خود به تدریس در کلوپ ادامه دهم و شبها نیز تا نزدیکی صبح به نوازندگی در کاباره بپردازم.
همهچیز دستبهدست هم داده بود تا استخوانهای حسرت زیر فشار ناملایمات زندگی خرد شود. ناچار بودم برای اداره زندگی این خانواده بزرگ بوتیک را به فروشندهام سپرده و خود به تدریس در کلوپ ادامه دهم و شبها نیز تا نزدیکی صبح به نوازندگی در کاباره بپردازم. چند وقت یکبار برای یکی دو ماه به کویت میرفتم تا کارت اقامتم باطل نشود و پسازآن مقداری پوشاک از مدلهای جدید تهیهکرده و بهصورت تجاری با کارت بازرگانیم برای بوتیک اصفهان ارسال میکردم. آن روز تازه از کویت آمده بودم که مادرم از من خواست برای خواهرم که تازه دیپلمش را گرفته بود کاری پیدا کنم. گفتم: مادر جان برادرم از خواهرم مهمتر است. او به مدرسه میرود ولی هرسال مردود میشود، باید فکری به حال او کرد. مادرم گفت: حسرت، برادرت اهل درس خواندن نیست، میخواهد به سربازی برود من هم موافقت کردهام که برود و برگردد، شاید در پادگان آدم شود. فکر خوبی بود که هرگز به ذهن خودم نمیرسید. عصر همان روز از برادرم خواستم حالا که نمیتوانی درست را تمام کنی پیداست که اهل این کار نیستی پس نه جوانیات را تلف کن نه پول ما را. خودت را معرفی کن و به سربازی برو تا پس از برگشتن بوتیک را تحویلت بدهم که اداره کنی. برادرم گفت: کاکا گوش کن، من اهل درس خواندن و پوشاک فروشی نیستم، میخواهم به خدمت سربازی بروم و همانجا تصدیق رانندگی بگیرم تا بعد از تمام شدن خدمتم روی کامیون یا اتوبوسهای بیابانی کار کنم. علاقه من فقط همین است که راننده شوم. چارهای نبود. از طریق سرهنگی که دخترش شاگردم بود مقدماتش را فراهم کردم تا برای سربازی به پادگان اصفهان برود.