درد بی کسی (قسمت 18)
مادرم بازهم اصرار داشت فکری به حال خواهرم که بعد از گرفتن دیپلم و رفتن به سپاه دانش بیکار بود بکنم. مدتی بود بعدازظهرها قبل از رفتن به کلوپ دانش آموزان برای تدریس موزیک به کاخ جوانان میرفتم.
مادرم بازهم اصرار داشت فکری به حال خواهرم که بعد از گرفتن دیپلم و رفتن به سپاه دانش بیکار بود بکنم. مدتی بود بعدازظهرها قبل از رفتن به کلوپ دانش آموزان برای تدریس موزیک به کاخ جوانان میرفتم. مدیر این کاخ آدم خوبی بود و با مشکلات کاری من راه میآمد. همان روز عصر موضوع بیکاری خواهرم را با او در میان گذاشتم و او هم با روی باز از خواسته من استقبال کرد و گفت: به خواهرتان بگویید فردا صبح نزد من به کاخ بیاید. حالا خواهرم بهعنوان مسئول اطلاعات در کاخ جوانان مشغول به کار میشود. مادرم خیلی خوشحال بود اما مثل همیشه میگفت: خواهرت خیلی خوششانس است و از اقبال خودش بوده که این کار برایش پیداشده و بازهم کار حسرت مثل همیشه جایی بهحساب نمیآمد! روزها از پی هم میگذشت اما مشکلات متعدد من و خانوادهام تمامشدنی نبود. بازهم میگویم آنچه برای من امیدواری ایجاد میکرد یکی دو دوست واقعی بود که داشتم و همه اسرارم را به آنها میگفتم و آنها هم از همه نظر کمکم میکردند. دلم میخواست بازهم سری به آمریکا بزنم اما زندگیام همچون عنکبوتی در تار تنیده شده بود و اجازه نمیداد تکان بخورم. حالا شش ماه است که خواهرم در کاخ جوانان مشغول کار است. بعدازظهر بعضی از روزها پس از تمام شدن کلاسم به دفتر مدیر کاخ میرفتم و او که با من رفاقت خاصی پیداکرده بود در یکی از همین روزها گفت: میخواستم چیز مهمی را پیرامون خواهرتان بگویم اما گفتنش کمی سخت است! قلبم مثل همیشه ضربانش بالا رفت. احساس کردم تنم داغ شده اما عرق سردی همه وجودم را احاطه کرده بود. چه خبر شده؟ چه اتفاقی افتاده؟