درد بی کسی (قسمت 20)
از اتاق مدیر خارج شدم و خودم را به دستشویی رسانده تا سرم را که بهشدت داغ شده بود زیر آب سرد بگیرم. عرق تمام لباسم را خیس کرده بود.
از اتاق مدیر خارج شدم و خودم را به دستشویی رسانده تا سرم را که بهشدت داغ شده بود زیر آب سرد بگیرم. عرق تمام لباسم را خیس کرده بود. میدانستم که امشب نمیتوانم او را ببینم چون زمانی که از کاباره برمیگردم همه خواب هستند. ناچار بودم صبح اول وقت بیدار شوم و تکلیف را روشن کنم. آن شب تمام زمان کاریم را به فکر این ماجرا گذراندم و در ذهنم سناریویی برای اجرا در محیط خانهای که همیشه اعضایش با من بیگانه بودند، آماده کردم. پس از پایان کار نفهمیدم چه زمانی به خانه رسیدم و خوابیدم اما وقتی بیدار شدم درست سه ساعت از خوابیدنم گذشته بود. سرم آنقدر منگ بود که نمیتوانستم تعادل داشته باشم اما ناچار بودم این قضیه را قبل از رفتن خواهرم به کاخ جوانان فیصله بدهم. برادرم کوچکم به دبیرستان رفته و برادر وسطی دنبال کارهای سربازیاش بود. مادر و خواهرم کنار سفره نشسته و مشغول خوردن صبحانه و صحبت کردن بودند، وارد هال شدم و سلام کردم اما مثل همیشه کسی جوابم را نداد. کنار سفره نشستم و قوری را از سر سماور برداشتم تا یک لیوان چای برای خودم بریزم، در این لحظه مادرم قوری را از من گرفت و سر جایش گذاشت و بهتندی گفت: هنوز دم نکشیده، دو لیوان چای خوشرنگ مقابل او و خواهرم بود. پرسیدم: پس این چایها از کجا آمده؟ بدون اینکه به چهرهام نگاه کند گفت: از قوری قبل است اما این چای را تازه گذاشتهام بنابراین باید صبر کنی تا دم بکشد یا بروی قهوهخانه سر کوچه صبحانه بخوری! قرار است صبور و خونسرد باشم. این کلمات را مرتباً در ذهنم تکرار میکردم.