درد بی کسی (قسمت 21)
مادر و دختر بدون توجه بهالتهاب درون من باهم و به من میخندند! مثل بمب منفجر شدم. قوری را از روی سماوربرداشتم و به دیوار کوبیدم.
مادر و دختر بدون توجه بهالتهاب درون من باهم و به من میخندند! مثل بمب منفجر شدم. قوری را از روی سماوربرداشتم و به دیوار کوبیدم. در طول زندگی این اولین باری بود که ازخودبیخود میشدمو عکسالعمل نشان میدادم. برای مادر و خواهرم باورکردنی نبود که حسرت هم میتواندجدی باشد و عصبانی شود. آنها پیش خودشان فکر میکردند هنوز هم بچهام و میشود بهعنوانیک کودک نحس به من نگاه کرد و اجازه ندارم از حق خودم دفاع کنم. از جا بلند شدم و باهمان حال نزار از خانه بیرون رفتم. نمیدانستم به کجا بروم. غرق افکار مغشوشی شدهبودم که هرکدام دردی را به من تذکر میدادند. سرگردان در پیادهروها حرکت میکردمو در درون به همهچیز بدوبیراه میگفتم. میدانستم که حسرتم اما حاضر نبودم بپذیرمکه باید در حسرت هم زندگی کنم تا بمیرم. دلم میخواست به قبرستان شهر بروم و رویقبر پدرم افتاده و زارزار گریه کنم و بپرسم چرا اسم مرا حسرت گذاشت که تا ابدهمچنان حسرت باقی بمانم. قلبم مالامال از درد بود و احساس میکردم نفسم بالا نمیآیدو نزدیک است خفه شوم. روی یک سکوی سنگی خانهای قدیمی نشستم. عرق سردی که همهاعضاء بدنم را گرفته بود حس میکردم. آنقدر سردم شده بود که بدنم به تشنج افتاد،چشمانم درون هر دو حدقه دور میزد و دندانهایم رویهم ساییده میشد و مردمی را کهاز کوچه میگذشتند وارونه میدیدم، دیگر چیزی نفهمیدم. احساس کردم به زمین افتادم.