درد بی کسی (قسمت 23)
چندین بار دیگر این از هوش رفتن و به هوش آمدنها تکرار میشد اما در هیچکدام از آنها کسی را در کنارم ندیدم که آرامشم دهد و غمخوارم باشد.
چندین بار دیگر این از هوش رفتن و به هوش آمدنها تکرار میشد اما در هیچکدام از آنها کسی را در کنارم ندیدم که آرامشم دهد و غمخوارم باشد. آنطرف شیشه، خلوت و تاریک به نظر میرسد. پیداست شب شده و نباید منتظر دیدن کسی باشم. بازهم چشمهایم را رویهم گذاشتم، احساس میکردم تشنگی قبل را ندارم اما بدم نمیآمد کمی آبخنک به لبانم میرسید. بار سوم که چشمانم را باز میکردم صبح شده بود. پرستاری در کمال آرامش و سکوت مشغول تعویض ملحفهها و روبالشی من بود، کیسه سرم بالای سرم را عوض کرده بودند چون پر بود. پرستار که زن میانسالی نشان میداد درحالیکه لبخند غمانگیزی روی لبانش نقش داشت آرام گفت: صبح بخیر. فهمیدم که تمام شب را در خواب و بیهوشی سپری کردهام، سرم را به علامت جواب آرام تکان دادم. پرستار ادامه داد: امروز دکتر میآید و سرمت را برمیدارد میخواهم برای ناهارت یک سوپ خوشمزه به آشپزخانه سفارش بدهم و خودم قاشق قاشق در دهانت بریزم. میخندد و بعد کارش را رها کرده و میپرسد: موافقی؟ سرم را بازهم به علامت تأیید تکان دادم. پرستار درحالیکه از اتاق خارج میشد برگشت و گفت: حالا بهتر است بخوابی که وقتی دکتر آمد سرحال باشی و بتوانی با او صحبت کنی. از اتاق خارج شد و در را بست. بازهم تنها میشوم درست همچون بیستوهشت سال گذشته که حسرت همکلامی با کسی را نداشته که قلباً دوستش داشته باشد و اجازه دهد به او عشق بورزد.