درد بی کسی (قسمت 28)
ابراهیم کمتر حرف میزند چون میداند اگر سوأل کند جوابی برای گفتن ندارم، بنابراین زیر بغلم را گرفته و آرامآرام بهسوی درب خروجی بیمارستان میبرد.
ابراهیم کمتر حرف میزند چون میداند اگر سوأل کند جوابی برای گفتن ندارم، بنابراین زیر بغلم را گرفته و آرامآرام بهسوی درب خروجی بیمارستان میبرد. حالا در پیکان سفیدرنگش که تازه خریده است او پشت فرمان و من روی صندلی عقب نشستهام. قبل از روشن کردن ماشین از من میپرسد: کجا برویم؟ از داخل آینه به من نگاه کند و منتظر جواب میماند. سرم را پایین انداخته و با تردید میگویم: خانه خودمان. ماشین را روشن میکند و بدون اینکه حرف تازهای داشته باشد بهسوی شکنجهگاه میرود. خیلی زود میرسد. پیاده میشود و زنگ در را میزند. مدتی طول میکشد و پسازآن خواهرم در را باز میکند. ابراهیم سلام میکند و میگوید: حسرت را آوردهام. حالش خوب نیست. خواهرم از جلوی در به داخل خانه بازمیگردد و ابراهیم به من کمک میکند تا پیاده شوم. مادرم جلوی درمیآید و خیلی بیتفاوت از ابراهیم میپرسد: چی شده؟ ابراهیم میگوید: من هم نمیدانم، از بیمارستان زنگ زدند که بروم و او را مرخص کنم گویا دو روزی آنجا بستری بوده. مادرم میگوید: بله صبح دیروز که از خانه بیرون رفت دیگر نیامد و بعد بلافاصله از جلوی در کنار میرود تا وارد شویم. ابراهیم همانجا جلوی در خداحافظی میکند و میرود حالآنکه میداند در درون من چه میگذرد. او میرود و من میمانم با خودم و دردهایی که درونم ریشه دوانده و از خونم میمکد.