درد بی کسی (قسمت 31)
این فلاکس چای را برای فردا آماده کرده بودم که صبح زود بهاتفاق خواهر و برادرت به پارک برویم و صبحانه بخوریم، نمیشد نصفهشبی هوس چای نکنی.
این فلاکس چای را برای فردا آماده کرده بودم که صبح زود بهاتفاق خواهر و برادرت به پارک برویم و صبحانه بخوریم، نمیشد نصفهشبی هوس چای نکنی. درحالیکه خون خونم را میخورد به آشپزخانه برگشتم و بهسختی محتوای لیوان را به درون فلاکس برگرداندم و لیوان را روی سنگ ظرفشویی گذاشتم. مادر همچنان در دهانه درب اتاقش ایستاده بود و با چشمغره مرا نگاه میکرد. نمیدانستم چه باید بگویم، بنابراین ساکت و آرام به اتاقم برگشتم و در را پشت سرم بستم. تنها کاری که از دستم برمیآمد خوابیدن روی تخت و گریه کردن آرام بود و این عمل بچگانه را بیستوهشت سال است انجام دادهام.گرگ بیابان بیشتر از حسرت ارجوقرب دارد. حتی مرگ هم از او میگریزد. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم خانه ساکت بود، همه به پارک رفته بودند. حالا میتوانستم یک قوری چای دم کنم و با خیال راحت صبحانه بخورم. آن روز تصمیم گرفتم سری به کلوپ بزنم و از ابراهیم تشکر کنم و بخواهم مرا از این عذاب نجات دهد. شاید او بتواند راهنماییم کند که چگونه با این کابوس بیستوهشتساله بجنگم یا فرار کنم. زمانی نیروی نوجوانی و آغاز جوانی به من کمک میکرد تا مقابل همه این بیاحترامیها و بیحرمتیها سکوت کنم اما دیگر توان و حوصلهاش را ندارم. نمیدانم حق با من است یا با خانواده که اینگونه مرا لجنمال میکنند. جوانی که در این سن و سال هیچگونه آلودگی و انحرافی را به خود راه نداده است و مجدانه برای رفاه آنها میکوشد، چرا باید تحقیر شود؟