درد بی کسی (قسمت 32)

ابراهیم مثل همیشه سر کلاس پیانو مشغول آموزش هنرجویانش بود به دفتر رفتم تا با مدیر کانون حال و احوال کنم و منتظر بمانم تا کلاس تمام شود. مدیر هم سخت نگران دختر بزرگش است که سرطان خون دارد.

ابراهیم مثل همیشه سر کلاس پیانو مشغول آموزش هنرجویانش بود به دفتر رفتم تا با مدیر کانون حال و احوال کنم و منتظر بمانم تا کلاس تمام شود. مدیر هم سخت نگران دختر بزرگش است که سرطان خون دارد. چند بار او را به تهران و شیراز برده اما جوابش کرده‌اند. دکترها گفته‌اند ناچار است به آمریکا برود شاید آنجا بتوانند معالجه‌اش کنند. ولی او یک معلم آموزش‌وپرورش بیشتر نیست و هرگز نمی‌تواند هزینه این مسافرت را تأمین کند. چند بار تصمیم داشتم به او پیشنهاد کنم حاضرم هزینه درمان دخترش در آمریکا را تقبل کنم. حتی خودم هم دنبالشان بروم تا مترجم و راهنمایشان باشم اما فرصت پیش نمی‌آمد. دفتر خلوت و ساکت و آقای مدیر مشغول صحبت کردن با تلفن سیاه‌رنگ روی میزش بود. وقتی مرا دید اشاره کرد بنشینم. حرف‌هایش با تلفن که تمام شد به‌سوی من آمد و کنارم روی صندلی فلزی دفتر نشست. خیلی افسرده و تکیده شده بود. پیداست بسیار رنج می‌برد اما سعی می‌کند به روی خودش نیاورد تا خللی به کارش در کلوپ که موسسه‌ای شاد است وارد نشود. دستش را پشت گردن من می‌گذارد و درحالی‌که فشار می‌دهد می‌گوید: چطوری حسرت آقا. اجباراً لبخندی می‌زنم و می‌گویم: هرچه شما بپرسید. سرش را تکان می‌دهد و درحالی‌که آهی بلند می‌کشد می‌گوید: تو که وضع زندگی مرا می‌دانی چه انتظاری از این افسرده‌دل داری؟ راست می‌گفت. جواب من بیجا بود.

ارسال نظر