درد بی کسی (قسمت 35)
زندگی بدون عشق چقدر سخت است و زمانی که در لباس عاطفه انسانی برای کسی ظاهر میشوی، چقدر لذتبخش و دوستداشتنیست.
زندگی بدون عشق چقدر سخت است و زمانی که در لباس عاطفه انسانی برای کسی ظاهر میشوی، چقدر لذتبخش و دوستداشتنیست. آن روز گذشت و مدیر کانون با التیام من واماندهتر از او که در کار خودم هم درمانده بودم جان تازه گرفت. کمتر از دو هفته گذرنامههایشان آماده شد اما مشکل بزرگ مادر این دختر بود که حاضر نمیشد دل از او بکند، اصرار داشت او هم بیاید. شوهرش نیز برای هر سه نفر گذرنامه گرفته بود. همسر آقای مدیر که همه جریان را میدانست عصر یکی از روزها به کانون آمد تا از من سپاسگزاری کند. او درحالیکه سخت گریه میکرد میگفت: آقا حسرت شما هم حتماً مادر دارید و باید بدانید که عشق مادر به فرزندش ناگفتنی است. اما افسوس که این زن درمانده از محتوای دل من خبر نداشت و نمیدانست مادر من تنها کاری که برایم کرده، نه ماه به دل گرفتن و به دنیا تحویل دادن من بوده که بارها از این کار خود اظهار پشیمانی کرده است. در جوابش گفتم: بله میدانم که شما دلنگران دخترتان هستید اما این را بدانید که آمدن شما همراه او هیچ کمکی نمیکند و جز مشکلاتی که برای خودتان ایجاد میشود و هزینه سنگینی که روی دست آقای مدیر میگذارد، نتیجه دیگری نخواهد داشت. بازهم گریه میکرد و عجزولابه مینمود که بیاید. شوهر ساکت و دردمندش گوشه دفتر ایستاده بود و چون کاری از دستش برنمیآمد مرتب به سیگارش پک میزد. زن ناگهان آرام شد و گفت: بسیار خوب من امروز همه طلاهایی را که در طول زندگیام خریدهام میفروشم تا هزینه آمدنم را فراهم کنم. آیا بازهم حرفی هست؟ چارهای نبود، پذیرفتم که او هم در این سفر همراه شوهر و دخترش باشد شاید مصلحت در همین بود.