درد بی کسی (قسمت 36)
تلاشها برای مهیا شدن بیشتر شد. زن و شوهر آنچنان از خود بیخود شده بودند که باعث نگرانی من از ادامه این سفر پرمخاطره میشد.
تلاشها برای مهیا شدن بیشتر شد. زن و شوهر آنچنان از خود بیخود شده بودند که باعث نگرانی من از ادامه این سفر پرمخاطره میشد. دخترک رنگ بهصورت نداشت، آخرین وزنی که از او گرفته بودند ۳۸ کیلو را نشان میداد و این وزن برای یک جوان ۱۸ ساله بسیار خطرناک بود. سرطان خون تمام نسوجش را گرفته و حتی حرف زدن هم برایش سخت شده بود. دو سه قدم بیشتر نمیتوانست راه برود و اکثر اوقات بر روی ویلچر مینشست. انسان باید از جنس فولاد باشد که بتواند این وضعیت سخت و نادر را تحمل کند. پدر و مادرش درست مثل اشباح شده بودند. هیچ کاری به وضعیت روحی متلاطم یکدیگر نداشتند، هر دو تنها توجهشان به دخترشان بود که مقابل چشمهایشان ذوب میشد. روز حرکت فرارسید. شب قبلش اتومبیل کامروی آلبالویی دو دری را که از کویت آورده بودم سوار شدم و جلوی منزل آنها رفتم. مادر و دختر روی صندلی عقب و پدر در کنار من نشست و بهسوی تهران حرکت کردیم تا صبح فردا از طریق فرودگاه مهرآباد به لسآنجلس پرواز کنیم. آنجا دوستی داشتم که در هاسپیتال کالج کار میکرد. او یک ایرانیتبار ساکن آمریکا بود که سالها پیش بهاتفاق پدر و مادرش مهاجرت کرده بودند. این خانواده در آبادان همسایه ما بودند و در این مدت با چند تماس تلفنی سختی که با او داشتم همه ماجرا را برایش تعریف کردم و خواستم پیشبینیهای لازم را برای بستری شدن این دختر در بیمارستان انجام بدهد. از ما خواست در خانهاش میهمان او باشیم اما نپذیرفتم و قرار شد دو اتاق در هتلی نزدیک بیمارستان برایمان رزرو کند و او باکمال میل همه خردهفرمایشیهای این همسایه قدیمی را پذیرفت که انجام دهد.