درد بی کسی (قسمت 50)

روز آخر را با دوستم و پدر و مادر و دختری گذراندیم که غرق محبت‌های هم شده بودند.

روز آخر را با دوستم و پدر و مادر و دختری گذراندیم که غرق محبت‌های هم شده بودند. او امروز را هم مرخصی گرفته تا با اتومبیل کرایسلرش ما را به فرودگاه برساند و آخرین ساعات را هم در کنارمان باشد و از عطر وجود چهار هم‌وطن استنشاق کند. راست می‌گفت. متحول شده بود و در فرودگاه هم پس از خداحافظی از ما بازهم حرفش را تکرار کرد: منتظرم باشید به‌زودی در ایران به شما خواهیم پیوست. خندیدم و گفتم: امیدوارم. پدر و مادر و دختر سر از پا نمی‌شناختند که به ایران مراجعت کنند. آن‌ها خالصانه و پیاپی از من سپاسگزاری می‌کردند و مرا فرشته نجات خود می‌پنداشتند. روزهای خوبی برایی رقم خورده بود. تازه متوجه شدم می‌توانم بهتر زندگی کنم البته اگر برای دیگران ارزش قائل شوم و قسمتی از وقت و زندگی‌ام را به آن‌ها اختصاص بدهم. مسیر برگشت طولانی‌تر به نظر می‌رسید چون خانواده آقای مدیر شوق زائدالوصفی برای بازگشت داشتند. حالا ما به ایران آمدیم و هرکس به‌سوی زندگی خود رفت. زمانی که کلید را در قفل درب خانه انداختم انگار می‌خواستم به زندانی خودساخته بروم. مثل همیشه همه‌جا سوت‌وکور بود. هوا تازه روشنای روز را به خود گرفته اما همه در خواب بودند. آری آن‌ها خیالشان آسوده بود که همه‌چیز برایشان فراهم است. آرام به اتاقم رفتم، قبل از اینکه در را بازکنم صدای مادرم را شنیدم که آرام گفت: مثل همیشه بی‌خبر می‌روی و بی‌خبر می‌آیی. نمی‌خواهد چمدان را به اتاقت ببری. آن‌را همین‌جا بگذار و خودت برو استراحت کن. خواهر و برادرانت حالا بیدار می‌شوند و می‌خواهند ببینند چه تاجی به سرشان زده‌ای و چه سوغاتی برایشان آورده‌ای!

ارسال نظر