درد بی کسی (قسمت 54)

به‌طرف اتاقم رفتم و در را پشت سرم محکم بستم. سکوتی سخت فضای خانه را پر کرده بود. تنها صدای تیک‌تاک ساعت بزرگ به گوشه می‌رسید.

به‌طرف اتاقم رفتم و در را پشت سرم محکم بستم. سکوتی سخت فضای خانه را پر کرده بود. تنها صدای تیک‌تاک ساعت بزرگ به گوشه می‌رسید. هیچ‌کدامشان فکرش را نمی‌کردند روزگاری برسد که دیگر حوصله حسرت هم سر برود. درونم از این‌همه دورویی غوغایی بر پا بود. نمی‌دانستم چه باید کرد؟ به کجا باید پناه برد؟ یادم نیست که این دوران غلیان چقدر طول کشید اما یک‌مرتبه صدای مادر بلند شد و فریاد زد: به جهنم که نمی‌گویی کجا رفته بودی، می‌خواهم سر به تنت نباشد. فکر می‌کنی کسی منتظر تو بود که بیایی؟ از روی تختم بلند شدم و در اتاق را از پشت قفل کردم و دوباره روی آن افتادم. احساس می‌کردم خیلی خسته‌ام، دلم هوای دیدن مدیر کانون را کرده بود با آن زن و فرزند بی‌ریا که در کنار هم زندگی خوبی داشتند. چرا وقتی انسان‌ها مشکلی ندارند حاضر نیستند به حریم یکدیگر احترام گذاشته و یار و غمخوار هم باشند؟ حسرت که را دارد تا دردها و آمالش را با او در میان بگذارد؟ اگر خانواده ما هم مشکلی به آن عظمت داشتند شاید این‌گونه نسبت به هم بی‌تفاوت نبودند. بدم نمی‌آمد سری به خانه آن‌ها بزنم. دسته‌گل و جعبه‌ای شیرینی تهیه کنم و به بهانه دیدن بیمار مزاحمشان شوم. باید کمی بخوابم و بعد از بیدار شدن ریش‌هایم را که خیلی بلند شده بتراشم و دوشی بگیرم و با لباسی تروتمیز و به‌طور رسمی به خانه آقای مدیر بروم. مادرم هنوز غرغر می‌کند و من چشم‌هایم کم‌کم سنگین می‌شود. هفده ساعت پرواز در آسمان‌ها و بیست روز استرس در غربت حسابی خسته‌ام کرده بود اما این مدت کمی را که در خانه گذارندم بیش از همه آن روزها زجرم می‌دهد.

ارسال نظر