درد بی کسی (قسمت 56)

آقای مدیر جلو می‌رود و به‌سرعت در راهرو را باز می‌کند و به اصرار مرا قبل از خود و همسرش به داخل می‌فرستد و بعد خودش و خانمش به دنبال من می‌آیند.

آقای مدیر جلو می‌رود و به‌سرعت در راهرو را باز می‌کند و به اصرار مرا قبل از خود و همسرش به داخل می‌فرستد و بعد خودش و خانمش به دنبال من می‌آیند. خانه‌ای قدیمی با دیوارهایی پر از نقش و نگار و آینه‌کاری شده، فرشی بزرگ کف هال را پوشانده که نشان می‌دهد یادگار گذشتگان است. دورتادور سالن را مبل‌های چوبی تراش شده اما قدیمی قرار داده‌اند. روی یکی از آن‌ها می‌نشینم و آقای مدیر هم کنارم می‌نشیند. خانم آقای مدیر با یک عذرخواهی به راهروی روبروی سالن می‌رود. چند لحظه بعد با یک سینی چای که جعبه گزی در کنار آن گذاشته‌شده، وارد می‌شود و اولین استکان کمر باریک را به من تعارف می‌کند و کنار شوهرش روی یکی دیگر از مبل‌ها می‌نشیند و می‌پرسد: با زحمات فراوان ما چطورید؟ و بدون اینکه منتظر جواب من باشد، ادامه می‌دهد خدا خیرتان بدهد که این‌قدر باگذشت هستید، خوش به سعادت خانواده شما که چنین جوان خیری در بین خودشان دارند. چرا مادر و دیگر اعضاء خانواده را نیاوردید؟ منت سر ما گذاشتید. خلاصه تا توانست تعارف و تشکر نمود. پیدا بود هر آنچه می‌گوید مکنونات قلبی اوست که بر لبانش جاری می‌شود. حرفش را قطع کردم و گفتم: حقیقتش اینست که نگران دخترخانم بودم و پیش خودم گفتم برای احوالپرسی خدمت برسم. آقای مدیر گفت: خوش‌آمدید، قدم رنجه فرمودید. خدا شما را از برادری کم نکند. خانم آقای مدیر حرف شوهرش را قطع کرد و گفت: حسرت جان برادر نیستند بلکه بالاتر از آن عضوی از خانواده ما هستند. این حرف مادر دختر کمی برایم تازگی داشت بنابراین تعجب کردم!

ارسال نظر