درد بی کسی (قسمت 61)
اینجا و برخلاف آنچه در خانه پدری میگذشت دلم میخواستفقط شنونده باشم چون احساس میکردم همه با من حرف میزنند نه با جیب من! حرفهایاو هم برایم تازگی داشت.
اینجا و برخلاف آنچه در خانه پدری میگذشت دلم میخواستفقط شنونده باشم چون احساس میکردم همه با من حرف میزنند نه با جیب من! حرفهایاو هم برایم تازگی داشت. به یادم نمیآید حتی یکی از اعضاء خانوادهام که نوجوانیو بهترین ساعات جوانیم را که مثل همه میتوانستم به خوشگذرانی سپری کنم صرف آسایش آنهاکردم، از من تشکر کرده باشند چه رسد با افراد غریبه که انتظاری از آنها نیست. اماحالا این دختر که هیچ نسبتی با من ندارد و برای اولین بار همکلام من شده، باب سپاسگزاریرا بازکرده اما نمیداند من توان پاسخگویی به او را ندارم چون کسی در خانواده نبودهکه آن را به من باد بدهد. بهناچار سرم را بلند میکنم و میگویم من کاری نکردهامکه درخور شخصیت بیآلایشتان باشد. تنها نگران شما و خانوادهتان بودم که نکند در دیارغربت اتفاقی برایتان بیفتد بنابراین در این سفر همراهیتان کردم. حالا که به لطفخدا همهچیز به خیروخوشی تمامشده و شما سالم و سرحال به میهن برگشتهاید، بایدجشن بگیریم. من میروم و یک کیک و بیست شمع رنگی به نیت سلامتی شما و بهعنوان تولددوباره تهیه میکنم و برمیگردم تا این مراسم را با شادی پرکنیم. بلافاصله از جابلند شدم تا حرکت کنم اما مادر گفت: صبر کنید آقا حسرت. چرا میخواهید زحمت بکشید؟تولد دختر من دو ماه دیگر است. بگذارید همان روز جشن میگیریم. گفتم: خانم آن روز همجشن خواهیم گرفت اما این تولد با آن تولد خیلی فرق میکند. آن سالروز تولد دخترشماست اما این تولدی دیگر برای همه ماست که توانستهایم آن را بسازیم. اجازه بدهیداین روز باشکوه به یادگار باقی بماند تا هیچوقت این لحظههای شاد را فراموشنکنیم.