درد بی کسی (قسمت 62)
آن روز خوب هم گذشت و آن شب بازهم من بودم و اتاق خالیم که با یادآوری خندههای آن دختر که حالا سلامت خودش را بازیافته معطر شده بود.
آن روز خوب هم گذشت و آن شب بازهم من بودم و اتاق خالیم که با یادآوری خندههای آن دختر که حالا سلامت خودش را بازیافته معطر شده بود. دختری که میرفت تا با سلاح احساسش همهچیز را تصاحب کند. نمیتوانم بگویم شب خوبی بود که ساعتهایی از آن را بد گذراندم اما میتوانم ادعا کنم این روزها با گذشته خیلی متفاوت است. احساس میکنم تازه متولدشدهام همچون آن دختر که برایش جشن تولد تازهای گرفتیم تا بداند ولادتی نو دارد. دیگر کاری با اعضا خانواده نداشتم از رفتارها و حرفهای آنها دلگیر نمیشدم چون عشق و عاطفه و محبت این خانواده کمبودهای مرا جبران میکرد. دلم میخواست برای همیشه در کنار آنها زندگی کنم و از رفتار و کردار پر عاطفه آنها سرشار شوم. به دنبال بهانهای بودم تا عصر روز بعد هم سری به این خانه بیریا بزنم اما هرچه بیشتر جستجو میکردم کمتر مییافتم. رفتار تازه من حس کنجکاوی خانواده را تحریک کرده بود و تلاش میکردند به هر طریقی که هست بفهمند چه اتفاقی در زندگی حسرت حادثشده که اینگونه متحول شده است و دیگر موی دماغ آنها نمیشود! برای خودم هم عجیب بود که اینگونه آرامش یافتهام و دیگر آن حسرت عجول و عصبی نبودم که با کوچکترین بهانهای دل از دنیا میبرید و به گوشهای خلوت میخزید. امروز بیشتر علاقهمند حضور در بین مردم هستم و به پوشش و ظاهرم اهمیت میدهم. دلم کمتر میگرفت و احساس خفگی همیشگی را نداشتم. دنیا به رنگی تازه ظاهر و سروصدای گنجشکها در حیاط خانه برایم جذاب و شنیدنی شده بود.