درد بی کسی (قسمت 63)

و حالا مونس تنهاییم همین گنجشک‌ها و اسپانیش گیتارم بود که نوایی دیگر داشت و ملودی‌های حزن‌انگیز آمریکای جنوبی را نمی‌پسندید.

و حالا مونس تنهاییم همین گنجشک‌ها و اسپانیش گیتارم بود که نوایی دیگر داشت و ملودی‌های حزن‌انگیز آمریکای جنوبی را نمی‌پسندید. از بارسلون شهر غم برای زخمه‌های گیتار و آنچه در آن بود بریده و آرامش را برگزیده بودم. خانه آن پرخاشگری‌های سابق را نداشت زیرا من کنار کشیده بودم و پرچمی سفید که نشانه صلح بود را بالای سرم تکان می‌دادم. شاید ریتم آهنگ‌های من که بوی والس به خود گرفته بود می‌توانست به‌جز روح خودم محیط خانه را هم عوض کند. دیگر دوست نداشتم مثل همیشه آرام گریه کنم بلکه دلم می‌خواست بلند قهقهه بزنم اما می‌دانستم خانواده تحمل شادی مرا ندارند و اگر چنین کنم با اعتراض آن‌ها روبرو خواهم شد و بازهم سؤال‌پیچم خواهند کرد. اصولاً این جمع پرخاشگر هیچ‌وقت نتوانسته‌اند از لحظه‌لحظه زندگی‌شان بهره‌مند شده و لذت ببرند. آن‌ها همیشه به دنبال بهانه بودند تا به جان هم بیفتند شاید پدرم هم از دست همین رفتارها دق کرد و مرد. تا یک ماه پیش فکر می‌کردم من هم باید روزی همچون پدرم با عمری کوتاه‌تر از دنیا بروم ولی حالا دیگر این را نمی‌خواهم چون امیدی تازه به قلبم جلا داده و می‌رود تا همه زوایای آن را از تیرگی نجات بخشد. ساعت دو و نیم بعد از نیمه‌شب است و دلم نمی‌خواهد بخوابم. می‌خواهم بارها این روز قشنگ را مرور و در ذهنم به تصویر بکشم. مثل آن زمانی که در مسجدسلیمان و آبادان بستنی کیم می‌خریدم و پس از خوردن، چوبش را می‌لیسیدم و آنقدر که از مکیدن چوبش لذت می‌بردم از خوردنش سرحال نمی‌شدم و حالا همان‌گونه از یادآوری و مرور خاطرات شیرین لحظه‌های این روز خوب لذت می‌برم و دلم می‌خواهد بارها آن را ذهنم مرور کنم.

ارسال نظر