درد بی کسی (قسمت 68)
نمیخواستم کیک را بخورم همانطور که حلیم صبحانه را نخوردم اما دلم میخواست کمی خودم را متبسم نشان دهم تا از نقشهای که در سر دارند مطلع شوم.
نمیخواستم کیک را بخورم همانطور که حلیم صبحانه را نخوردم اما دلم میخواست کمی خودم را متبسم نشان دهم تا از نقشهای که در سر دارند مطلع شوم. احساس میکردم در حال خام شدن هستم. البته درمجموع از حضور در این جمع خانوادگی احساس لذت همراه با نگرانی داشتم. پس از خوردن کیک با یک استکان چای خواهرم اولین کادو را که خودش خریده بود به دست من داد و با شوق و شعفی وصفناپذیر اما تصنعی خواست تا آن را باز کنم. هنوز تمایل نداشتم بازیچه دست آنها شوم اما انگار راه گریزی نبود، بهآرامی کاغذ کادو را باز کردم. خدای من، یک ساعت مچی مردانه درون یک جعبه شیشهای! لبخند تلخی به خواهرم زدم که درون آن دریای رنجهای گذشته متلاطم بود. از چهره او متوجه شدم که پیام مرا گرفته است. دومین کادو از جانب مادرم به من داده شد. به نظر میرسید کتاب باشد. آن را هم درنهایت آرامش باز کردم. یک قاب چوبی قدیمی بود که درون آن عکسی سیاهوسفید از پدرم درحالیکه مرا در سن دو سهسالگی در بغل داشته گذاشتهشده بود. بیاختیار دو قطره اشک از گونههایم به روی شیشه قاب چکید و همه را متأثر کرد. اما دو برادرم کادوی مشترکی داشتند و از من خواستند اجازه بدهم خودشان بسته را باز کنند. من که هنوز نتوانسته بودم جو محیط را هضم کنم درحالیکه سعی میکردم بیتفاوتی خود را بهکل ماجرا حفظ کنم، سری بهعنوان موافقت تکان دادم و آنها مشغول باز کردن آن شدند. سعی میکردند به کاغذ آن صدمهای وارد نشود درست مثلاینکه خود کاغذ اصل هدیه است. باز کردن این کادو زمان زیادی را سپری کرد تا کنجکاوتر شوند. پیدا بود مادر و خواهرم هم از محتوای آن بیخبرند.