درد بی کسی (قسمت 69)

این بسته بزرگ که دو برادر بااحتیاط و به کمک هم آن را به اتاق آورده بودند از آغاز توجه مرا جلب کرده بود و دلم می‌خواست زودتر بفهمم آن‌ها که از اول زندگی و حتی در بچگی چشم دیدن مرا نداشتند و برای اولین بار بود که می‌خواستند هدیه‌ای به من بدهند چه چیزی را تهیه‌کرده‌اند

این بسته بزرگ که دو برادر بااحتیاط و به کمک هم آن را به اتاق آورده بودند از آغاز توجه مرا جلب کرده بود و دلم می‌خواست زودتر بفهمم آن‌ها که از اول زندگی و حتی در بچگی چشم دیدن مرا نداشتند و برای اولین بار بود که می‌خواستند هدیه‌ای به من بدهند چه چیزی را تهیه‌کرده‌اند که بتواند گذشته و خاطرات تلخ را از روح من محو و کامم را شیرین کند. بالاخره کاغذ کادو باز شد و جعبه‌ای شیشه‌ای که پنج ماهی زنده بارنگ‌های متنوع درون آب آن غوطه‌ور بودند، نمودار گردید. آری این ‌یک آکواریوم چهارگوش کوچک بود که می‌توانست مرا در اتاقم از تنهایی شکننده برهاند. ابن بار لبخندی که روی لبانم نقش‌ می‌بست رنگ تلخی نداشت چون از بچگی علاقه عجیبی به حیوانات، بخصوص پرندگان و ماهیان داشتم و آن‌ها که این نقطه علاقه عاطفی مرا به‌خوبی می‌دانستند انگشت روی آن گذاشتند تا با آوردن این هدیه مرا کمی شاد و به‌سوی خود جلب کنند. باید در انتظار تیر آخر باشم. حالا نوبت من بود که حرفی بزنم. صدای گرفته و دم‌کرده‌ام را صاف کردم و گفتم: به فکرم نرسیده بود که اعضاء خانواده این‌قدر به من علاقه‌مند باشند و پس از بیست‌وهشت سال برای اولین بار برایم جشن تولد بگیرند! کیک و کادو تهیه کنند و هورا بکشند! شاید در تمام طول این سال‌ها اشتباه می‌کردم که اگر این‌چنین باشد باید خودم را سرزنش کنم و بازگشتی به گذشته داشته باشم و اگر لازم شد از یک‌یک شما به خاطر طرز افکار منفی‌ام عذرخواهی کنم. دهان‌ها باز مانده بود و هرکدام به دیگری نگاه می‌کردند. انتظار نداشتند این‌طور قاطعانه و شفاف با آن‌ها صحبت کنم.

ارسال نظر