درد بی کسی (قسمت 76)

نمی‌دانم از شوق دیدار مجدد آقای مدیر فاصله بین خانه و کلوپ را چگونه طی کردم. اما اینجا مثل همیشه شلوغ بود، پسرها و دخترهای دانش‌آموز می‌رفتند و می‌آمدند.

نمی‌دانم از شوق دیدار مجدد آقای مدیر فاصله بین خانه و کلوپ را چگونه طی کردم. اما اینجا مثل همیشه شلوغ بود، پسرها و دخترهای دانش‌آموز می‌رفتند و می‌آمدند. صدای سازهای مختلف از کلاس‌ها در دوطبقه به گوش می‌رسید. تنها مکان خلوت وبی سروصدا دفتر بود. از پشت شیشه نگاهی به آنجا انداختم. آقای مدیر پشت میزش نشسته و مشغول رتق‌وفتق امور است. تلفن دفتر مرتب زنگ می‌زند و او در چند کلمه جواب طرف مخاطب را می‌داد و دوباره مشغول کارش می‌شد. کسی در دفتر نبود. خودم را به آنجا رساندم. آقای مدیر از پشت میزش بلند شد و به‌طرف من آمد تا دست بدهد. روی دو صندلی کنار هم نشستیم و به احوال‌پرسی از یکدیگر پرداختیم. انصاری سرایدار و آبدارچی کانون با یک سینی پر از استکان‌های چای وارد می‌شود و اول به آقای مدیر و بعد به من تعارف می‌کند. احوال دخترش را می‌پرسم. می‌گوید: خوب است و امروز به‌اتفاق مادرش به بیمارستان امید رفته تا گزارشی که دکتر بیمارستان لس‌آنجلس نوشته به آنجا بدهد باید برنامه آزمایش‌ها روتین را برایش تنظیم کنند و اگر امکان داشت اولین آزمایش همین امروز انجام شود. آقای مدیر از من خواست تا شب را برای صرف شام سری به خانه آن‌ها بزنم. من که از خدا می‌خواستم و دلم هوای دیدن آن خانه و بخصوص انسانی که به لطف خدا و کمک من زندگی دوباره یافته بود را داشتم. نمی‌دانستم چه بگویم. غافلگیر شده بودم. فهمیدم هنوز هم ناشی و دست‌وپا چلفتی هستم. نمی‌توانستم خود را با اتفاقات لحظه‌ای وفق دهم. ناچار دل به دریا زدم و با لکنت زبان و تکان دادن سر قبول کردم.

ارسال نظر