درد بی کسی (قسمت 78)
منتظر ماندم تا هنرجویان رهایش کنند و تنها شود و بهسوی من بیاید.
منتظر ماندم تا هنرجویان رهایش کنند و تنها شود و بهسوی من بیاید. این انتظار نزدیک یک ربع ساعت طول کشید تا بالاخره آخرین دختر هنرجو که از لهجهاش معلوم بود از ارامنه است با او خداحافظی کرد و رفت. ابراهیم خسته درحالیکه نفسهای بلند میکشید به سویم آمد و مرا در آغوش گرفت. از زمانی که میخواستم به آمریکا بروم همدیگر را ندیده بودیم. گفتم: ابراهیم جایت خالی نبود که چه دوران پراسترسی را طی کردیم اما عاقبت خوبی داشت. ابراهیم گفت: بله شنیدم دختر آقای مدیر معالجه شده و دیگر اثری از سرطان در خون او مشهود نیست. حرفش را قطع کردم و گفتم: بله من که آنجا و در کنارشان بودم باور نمیکردم؛ اما در بیمارستان لسآنجلس بعد از چند آزمایش اعلام کردند دیگر هیچگونه نشانهای از سرطان در خون دختر نیست. این اتفاق پس از پانزده روز که در قرنطینه بود افتاد. ابراهیم عوضشده بود. حالت چشمهایش، رفتارش، لباس پوشیدنش، خندیدنش و حتی حرف زدنش با من نوعی دیگر بود. همین امروز از حسن آقا شنیده بودم که برای خواستگاری به تبریز رفته اما حرفی نزدم و صبر کردم تا خودش بگوید. پرسید: دیگه چه خبر حسرت جان. گفتم: فکر کنم همه خبرها پیش شماست، اما اینکه مزاحمت شدم میخواستم با دوستت حسن آقا تماس بگیری. امروز پیش او بودم، قرار شده برادرم را در چاپخانه مشغول به کار کند. ضمناً خبرهای تازهای که گفتم او به من داد. پرسید: درباره چی؟ گفتم: رفتن شما به تبریز برای خواستگاری، اما بدون حضور من و آن دوستت یعنی حسن آقا. بازهم همان نگاه صادقانه که من خیلی دوستش داشتم و همیشه آرزویم بود در میان خانوادهام موج بزند را در چشمهایش دیدم.