درد بی کسی (قسمت 80)
یادم نمیآید بهجز تشویقات هنری که اکثر شبها بر روی سن از هنر من میشود در تمام مدت عمرم هیچوقت و هیچکس مرا اینقدر تحویل گرفته باشد
یادم نمیآید بهجز تشویقات هنری که اکثر شبها بر روی سن از هنر من میشود در تمام مدت عمرم هیچوقت و هیچکس مرا اینقدر تحویل گرفته باشد و این برای من نعمت بزرگی بود که به زندگی امیدوارم میکرد و حس میکردم با همه خدمتی که به خانواده خودم کردهام اما هیچکدام و هیچ زمان قدرشناس من نبودهاند بنابراین بازهم به خود میگویم برای کسی باید بمیرم که برایم تب کند. اینجا همه عاطفانه و عاشقانه به من احترام میگذاشتند و همهچیز مهیای پذیرایی ساده و بیپیرایه از کسی بود که نزدیک یکماه است قدم به حریم این خانواده سهنفری گذاشته است. حالا کاملاً احساس میکردم نفر چهارم این خانواده شدهام و این امر را گریزی نیست. سینی چای با دستان لرزان دختر آقای مدیر درحالیکه زیر لب سلام میکند و به من خوشآمد میگوید روی میز پیشدستی گذاشته میشود. همسر آقای مدیر به خنده از دخترش میخواهد که تعارف کند. اما من بهسرعت میگویم نه زحمت نکشید خودم برمیدارم اجازه بدهید دخترخانم استراحت کنند و راحت باشند. ناسلامتی دوران نقاهت بیماری را طی میکنند. دختر درحالیکه لبخند رضایتآمیز بر لبانش نقش میبندد روی یکی از مبلها مینشیند. آقای مدیر مثل همیشه برای اینکه حرف را عوض کند میپرسد: نگفتید آقا حسرت بالاخره امروز توانستید آقا ابراهیم را ببینید؟ باعجله و درحالیکه استکان چای در دستم بود گفتم: بله بله. البته نیم ساعتی پشت در کلاس منتظرشان ماندم تا کارش تمام شود و در کریدور باهم صحبت کردیم.