درد بی کسی (قسمت 83)
میتوانم قسم یاد کنم که در طول عمرم شامی با این لذت همراه با صفا و محبت نخورده بودم. دلم میخواست همیشه این سفره پربرکت گشاده بود و من پای آن و در کنار این خانواده نمونه نشسته بودم.
میتوانم قسم یاد کنم که در طول عمرم شامی با این لذت همراه با صفا و محبت نخورده بودم. دلم میخواست همیشه این سفره پربرکت گشاده بود و من پای آن و در کنار این خانواده نمونه نشسته بودم. آرامش مطلق بر فضای احساسی این خانه حکمفرما شده بود. پدر و مادر و حتی دختر حالا میدیدند که چگونه میشود فارغ از غم در کنار نزدیکان زندگی کرد. پس از صرف شام مادر و دختر بهسرعت همهچیز را جمعآوری و مرتب کردند. آقای مدیر گفت: فکر میکنید اگر ما زن بودیم حالش را داشتیم بعد از صرف غذا سفره را جمع کنیم؟ من که حاضرم شبانهروز کارکنم اما مجبور نباشم سفره بیندازم یا جمع کنم و بعد با صدای بلند خندید. خانم آقای مدیر نگاهی به من کرد و گفت: آقای حسرت شما به این مرد بفرمایید ما چه گناهی کردهایم که زن خلقشدهایم و دختر دوباره به کمک پدر آمد و به مادرش گفت: منظور پدر این بود که خانمها چقدر فداکار و زحمتکش هستند و خداوند این نعمت و توفیق را به آقایان نداده است نا از این نعمت بهرهمند شوند. این بار آقای مدیر رو به دخترش کرد و گفت: آفرین منظورم همین بود. خانم آقای مدیر ظرفی پر از میوههای رنگارنگ را روی میز گذاشت و روبه من کرد و درحالیکه صداقت در چهرهاش موج میزد گفت: اجازه میدهید برایتان پوست بگیرم؟ باعجله جواب دادم: نه خانم زحمت نکشید خودم بهموقع میخورم. آقای مدیر گفت: هر وقت هوس کردید به خودم بگویید تا برایتان پوست بگیرم، دختر این بار به کمک من آمد و گفت: حالا اینقدر تعارف کنید که میهمان خسته شود و برود. مادر گفت: نه دختر عزیزم، حسرت دیگر میهمان این خانه نیست، او هم یکی از اعضاء این خانواده سهنفری است که چهار نفر شدهاند.