درد بی کسی (قسمت 84)

دنیا چقدر قشنگ است ولی تا امروز تنها دلتنگی‌هایش نصیب و قسمت من بوده. خیلی به من نزدیک شده‌اند و من هم همین احساس را نسبت به آن‌ها دارم. دلم می‌خواهد برای همیشه در کنارشان باشم،

دنیا چقدر قشنگ است ولی تا امروز تنها دلتنگی‌هایش نصیب و قسمت من بوده. خیلی به من نزدیک شده‌اند و من هم همین احساس را نسبت به آن‌ها دارم. دلم می‌خواهد برای همیشه در کنارشان باشم، با هر عنوانی که آن‌ها برایم معین کنند موافقم. احساس می‌کنم دل کندن از این خانواده برایم غیرممکن شده است. انتخاب عنوان به عهده آن‌هاست، فرزند خودشان یا شریک زندگی دخترشان، نمی‌دانم فقط می‌خواهم با آن‌ها باشم تا لذت زندگی درک نکرده‌ام را حس کنم. شب خوبی داشتم اما افسوس که خیلی زود تمام شد. موقع خداحافظی خانم آقای مدیر گفت: آقا حسرت، ما خانواده کوچکی هستیم که این دو شب خوب را در زندگی‌مان بیاد نداشته‌ایم. حتی درودیوار این خانه هم از سکوت ممتد خسته شده بودند. شوهرم که از وقتی به خانه می‌آید مشغول خواندن روزنامه یا مطالعه کتاب می‌شود و یا به رادیو گوش می‌دهد. دخترم هم همچون پدرش دائماً در حال درس خواندن است. من می‌مانم و این خانه سوت‌وکور. این دو شب که منت سرما گذاشتید خانه صفایی تازه پیدا کرد. می‌خواهم از شما خواهش کنم هر شب برای صرف شام و در کنار ما بودن به اینجا بیایید و اگر صلاح می‌دانید مادر و خواهر و برادرانتان را هم بیاورید. قبلاً شوهرم به من گفته بود که شما پدرتان را سال‌هاست ازدست‌داده‌اید اما می‌توانید ما را پدر و مادر دومتان فرض کنید که البته دعا می‌کنم خداوند عمر هزارساله به مادر و خودتان بدهد. آقای مدیر و دخترش ساکت بودند و من که از خدا می‌خواستم همیشه در این خانه باشم نمی‌دانستم چه بگویم. بنابراین سرم را زیر انداخته و مقاومت می‌کردم تا قطرات اشک از پلک‌هایم به زیر نیفتد. تفکیک این تفاوت در دو خانواده برایم بسیار مشکل بود بنابراین فشار را بر کنترل احساساتم گذاشتم تا غلیان نکند.

ارسال نظر