درد بی کسی (قسمت 85)
بالاخره آن لحظات تمام میشود و هرکسی سعی میکند از چنبره احساسات خارج شود. پس از صرف شام مدت کمی در کنار این خانواده بیادعا ماندم اما چون به حسن آقا یعنی دوست ابراهیم قول داده بودم اول وقت فردا برادرم را برای شروع کار به چاپخانه ببرم
بالاخره آن لحظات تمام میشود و هرکسی سعی میکند از چنبره احساسات خارج شود. پس از صرف شام مدت کمی در کنار این خانواده بیادعا ماندم اما چون به حسن آقا یعنی دوست ابراهیم قول داده بودم اول وقت فردا برادرم را برای شروع کار به چاپخانه ببرم ضمن عذرخواهی از خانواده آقای مدیر بهطرف خانه رفتم. همان خانهای که مثل همیشه سوتوکور بود و همه اهالی آن با دیدن من انگار حضرت عزرائیل را میدیدند و هرکدام به سوراخی میخزیدند. تنها مادر بود که سعی میکرد ظاهر را حفظ کند تا کارش بگذرد. وقتی به خانه رسیدم درحالیکه بهسوی اتاقم میرفتم بلندبلند موضوع کار را تکرار کردم تا همه ازجمله برادرم هم بشنود و صبح زود فردا برای رفتن به سرکار آماده باشد. با هر زحمتی بود تن لش را از خواب صبحگاهی بیدار کردم که اول وقت در چاپخانه باشیم. گویا ابراهیم با حسن آقا تماسی داشته چون به گرمی من و برادرم را پذیرفت و یک دست لباس کار نو در اختیار او گذاشت تا بپوشد و به آقای روغنی که ماشین چی بود معرفیاش کرد تا بغلدستش کار کند. پیدا بود برادرم هیچ علاقهای به این کار ندارد و تنها در فکر رانندگی در بیابان است اما برای اینکه بهانه به دست من ندهد میپذیرد و لباس کار را میپوشد. با حسن آقا خداحافظی کردم تا سری به اداره شهربانی بزنم و تذکرهام را که برای تمدید داده بودم، بگیرم. میخواستم در اولین فرصت به کویت بروم و سروسامانی به کارهای شرکت بدهم و دوباره و به ایران برگردم اما قبل از مسافرت باید با همسر آقای مدیر پیرامون موضوعی مهم صحبت کنم.