درد بی کسی (قسمت 86)
زمان بهسرعت میگذرد و من همچنان با کمآوردن وقت روبرو هستم. امروز روز سومی است که از خانواده آقای مدیر بیخبرم. همه کارها برای رفتن به کویت مهیا شده، حتی بلیط هواپیما را هم خریدهام تا سهشنبه آینده از فرودگاه مهرآباد تهران عازم شوم.
زمان بهسرعت میگذرد و من همچنان با کمآوردن وقت روبرو هستم. امروز روز سومی است که از خانواده آقای مدیر بیخبرم. همه کارها برای رفتن به کویت مهیا شده، حتی بلیط هواپیما را هم خریدهام تا سهشنبه آینده از فرودگاه مهرآباد تهران عازم شوم. در فکرم که عصر سری به کلوپ بزنم و قراری برای رفتن به خانه آقای مدیر بگذارم. مدارک موردنیاز شرکت را همراه با دیگر وسایل شخصی داخل چمدان سفر گذاشته و آماده میشوم تا به کلوپ بروم، شاید بتوانم ابراهیم را هم ببینم و با او در مورد پیشنهادم به خانواده آقای مدیر مشورتی داشته باشم. کلوپ مثل همیشه شلوغ و پرجنبوجوش بود. دانش آموزان در کلاسهای هنری مشغول فراگرفتن بودند. صدای بلند و کشیده ابراهیم با آن لهجه ترکی دلنوازش در راهروی کلوپ پیچیده بود. صدایی که همیشه به من آرامش میداد. دلم میخواست هر چه زودتر ببینمش و از لبخند همیشگی که بر لب دارد آرامش بگیرم. بهسوی دفتر رفتم اما خالی بود. از انصاری سرایدار سراغ آقای مدیر را گرفتم. جواب داد: امروز نیامدهاند و خبری هم از ایشان نداریم. کمی نگران شدم، البته با توجه به وضعیت جسمی دختر ایشان این نگرانی زیاد هم بیجا نبود. نمیدانم افکارم چه قدر به درازا کشید اما مثلاینکه کلاس ابراهیم تمامشده و از کریدور کلوپ بهطرف دفتر میرفت. خود را به او رساندم و سلام کردم، بدون معطلی میگوید: حسرت من همان دیشب با حسن آقا راجع به کار برادرت صحبت کردم. گفتم: میدانم و از شما و او تشکر میکنم، مسئله حل شد. میدانی که هر وقت ترا میبینم کاری تازه دارم. من که جز تو رفیقی شفیق ندارم. ابراهیم درحالیکه همان لبخند آرامشبخش را بر لبانش داشت، گفت: چاخان نکن حرفت را بزن.