درد بی کسی (قسمت 90)
بازهم مادرم صمیمیتش گل کرده و سر سفره صبحانه مرتباً از من پذیرایی میکرد.
بازهم مادرم صمیمیتش گل کرده و سر سفره صبحانه مرتباً از من پذیرایی میکرد. شاید نمیدانست که من سالهاست دست این خانواده را خواندهام و میدانم هر وقت به من نیاز دارند صمیمی میشوند و امروز هم قطعاً از آن روزهاست، زمانی که احساس کردم سیرشدهام و دیگر میلی به خوردن ندارم عقب نشستم. پرسید: مادر چرا صبحانه کم میخوری؟ تو باید قوی باشی که بتوانی مشکلات خودت و اعضاء خانواده را حل کنی. اجازه بده یکلقمه خامه و عسل هم برایت بگیرم. گفتم: نه متشکرم برای امروز کافیست. ظرف خامه را در سفره گذاشت و گفت: حسرت عزیزم حالا که برادرت را سرکار فرستادی فکری هم برای خواهرت بکن که دیپلمش را گرفته، چند وقتی است در خانه نشسته و از بیکاری کلافه شده، گفتم: مادر اتفاقاً خودم هم در همین فکر بودم اما هنوز نمیدانم او را که هیچ کاری نمیداند و در حقیقت هنری ندارد کجا سرکار بگذارم؟ خواهرم با عصبانیت رو به من کرد و در حالتی پرخاش گرانه گفت: تو از کجا میدانی که من کاری بلد نیستم و هنری ندارم؟ چون سعی داشتم مادر را عصبی نکنم تا به ابراهیم جواب منفی ندهد بهآرامی پرسیدم: چرا عصبانی شدی، منظورم این بود که من از کجا بدانم خواهرم چه هنری دارد تا در همان رشته برایش کاری پیدا کنم؟ مادرم که میخواست این مشکل هم همچون مسئله برادرم بهخوبی و به دست من حل شود طرف مرا گرفت و به خواهرم گفت: کمی صبر داشته باش، انگار بچههای من همگی ششماهه به دنیا آمدهاند، اجازه بده تا برادر بزرگترت هم حرف بزند. او تنها مشگلگشای این خانواده بیپدر است.