درد بی کسی (قسمت 104)
آقای مدیر و همسرش به یکدیگر نگاه میکردند. انگار حرفهای بیسروته مرا نفهمیده بودند. دختر که باهوشتر از همه ما بود بلافاصله خندید و گفت: آقا حسرت شما هم خوب بلدید محیط را تفسیر کنید اما فراموش کردید بگویید فردا شب که در خانه نشستهایم و خبری از این فضای زیبا با نورهای متفاوت و پذیرایی دلچسب و آهنگهای قشنگ نیست چه باید کرد؟ حالا پدر و مادر هم که متوجه حرفهای من شده بودند همراه با دختر میخندیدند و من که خودم را آماده کرده بودم تا پاسخگوی حرفهای دختر باشم و آرزو داشتم او نیز از جو بیماریها خارج شود و کمی صمیمیت نشان دهد بازهم صبر کردم و اجازه دادم کلامها و خندهها تمام شود و درحالیکه سعی میکردم صدایم مملو از محبت و صداقت و صفا باشد گفتم: اگر خانواده شما اجازه دهند من تا پایان عمرم هر شب مهماندار شما در این محیط خواهم بود. آقای مدیر که حالا خنده از روی چهرهاش محو شده بود گفت.: آقای حسرت شما آنقدر برای ما زحمتکشیدهاید که اگر ما تمام وجودمان را وقف خدمت به شما کنیم بازهم کم است اما اینجور جاها تنها برای یکبار خوب است تا اگر کسی از آدم پرسید کاباره را دیدهای بگوییم بله. این بار مادر و دختر و پدر هر سه باهم خندیدند و من که از اینهمه بزرگواری دستوپایم را گم کرده بودم گفتم: میدانم این چیزها ارزش شما و خانواده گرامیتان را ندارد اما من آنچه را خدمت شما عرض کردم تعارف نبود بلکه مکنونات قلبیم بود که تقدیم شد. لحظات همچنان زیبا و دوستداشتنی بود اما صد حیف که بهسرعت باد میگذشت.