درد بی کسی (قسمت 109)

در حین صرف شام، آقای مدیر و همسرش آنقدر پیرامون کیفیت و خوشمزگی غذایی که می‌خوردند تعریف کردند که انگار خودم هم باورم شده بود که این غذا دستپخت آقا فضل‌الله نیست بلکه مائده‌ای از بهشت بود که برای آن شب تدارک دیده ‌شده بود. دختر که هنوز در فاز آن ۱۵ روز اقامت در قرنطینه بیمارستان سیر می‌کرد سعی داشت خوراک ماهی شوریده‌ای که سفارش داده بود بخورد اما پیش خودم فکر می‌کردم این کار را به‌سختی انجام می‌دهد و مری و معده‌اش هنوز هم پذیرای یک غذای کامل نیستند. اما من که البته زیاد گرسنه بودم و غذا خوردن آقای مدیر و همسرش اشتهایم را بیشتر تحریک می‌کرد آمادگی داشتم به‌اندازه دو پرس بخورم اما تصمیم داشتم آرام‌آرام پیش بروم و با دختر همراهی کنم. لقمه‌ها را کوچکتر بگیرم و با تأنی میل کنم که از او جلوتر نباشم. زن و شوهر همانطور که سرگرم حرف زدن بودند غذایشان را کامل خوردند و مشغول تماشای من و دخترشان شدند. آقای مدیر گفت: آقا حسرت دختر ما هنوز نتوانسته اشتهای قبلی خودش را به دست بیاورد اما شما چرا غذایتان را نخوردید؟ نکند ماهی دوست ندارید؟ درحالی‌که سعی می‌کردم لقمه را که در گلویم مانده بود قورت بدهم و بعد حرف بزنم به‌سختی گفتم: اتفاقاً عاشق ماهی هستم اما چون دخترخانم شما خیلی آرام و متین غذا می‌خورند من هم سعی می‌کنم از ایشان یاد بگیرم تا غذایم را ملایم صرف کنم. دختر دوباره اما به تلخی می‌خندد و می‌گوید: آقا حسرت شما کاری به من نداشته باشید هر طور که دوست دارید غذا بخورید، باور کنید من همین چند لقمه را هم به‌سختی خوردم که خدای ناخواسته سوءتفاهمی پیش نیاید. از حرف‌هایم پشیمان شده بودم چون احساس می‌کردم دختر از شنیدنش دلگیر شده است.

ارسال نظر