درد بی کسی (قسمت 115)
مادر با لبخندی ساختگی که در روزهای اخیر زیاد در چهره او دیده بودم بالای سرم ایستاده بود و با تکان دادن سر جواب سلامم را میداد. پرسیدم: کاری دارید که بیدارم کردید؟ با آرامشی کاملاً ساختگی گفت: ما همیشه با تو کار داریم و مدیون تو هستیم. مگر غیر از تو کارهایمان را به چه کسی باید بگوییم؟ حالا برای صرف صبحانه بلند شو که دارد ظهر میشود و بلافاصله از اتاق خارج شد. شاید از حالت چشمها و رفتار من متوجه شده بود که محبتهای ساختگیاش بیاهمیت و حنایش برای من یکی رنگی ندارد. ناچار بودم به دنبالش بروم. حوصله نداشتم تفتیش عقیده شوم. هنوز هم در فضای شب گذشته سیر میکردم و دلم میخواست هرچه زودتر از خانه بیرون بروم، نیازمند هوای تازه بودم. مادر یک استکان چای جلویم گذاشت و قبل از اینکه خوردن صبحانه را شروع کنم گفت: خواهرت مدارک استخدامی را آماده کرده که باهم به کاخ جوانان بروید. حاضر نیست تنها برود. استکان چای نیمه خورده را داخل نعلبکی گذاشتم و پرسیدم: نکند میخواهد بعد از استخدام شدن هم من جایش کار کنم و او فقط آخر هرماه برای دریافت حقوق به محل کارش برود؟ مادر که متوجه شده بود زودتر از موقع حرفش را زده، بازهم چهره حقبهجانب گرفت و در کمال آرامش گفت: بسیار خوب. حالا صبحانهات را بخور تا بعداً باهم صحبت کنیم. حرفش را قطع کردم و گفتم: مادر من هم انسان هستم اگرچه اسمم حسرت است اما به قول خودتان نهتنها برایتان مشکلی نداشتهام بلکه همیشه مشکلگشای شما بوده و تا توانستهام از خودم کم گذاشتهام تا راحت زندگی کنید. مطمئن باشید هرچه میکنم برای آرامش روح پدرم است که تمام عمرش را در مناطق بدآبوهوای جنوب کار کرد تا ما در آسایش باشیم و حالا من این وظیفه را به عهده گرفتهام، اما بهتر است بعضی وقتها به من و زندگی و جوانیم فکر کنید که در حال نابود شدن است.