درد بی کسی (قسمت 122)
ابراهیم که ساده وبی ریا بود آنچنان که میشد همه اسرار دلت را به او بگویی و واهمه نداشته باشی از اینکه که جایی بازگو کند، انگار گناه بزرگی مرتکب شده درحالیکه سرش را پایین انداخته به من میگوید فرصت نکرده با مادرم صحبت کند اما فردا پیش از ظهر کلاس ندارد و حتماً سری به خانه ما خواهد زد. گفتم: خوب شد خبرم کردی که فردا زودتر از خانه خارج شوم تا بتوانی حرفهایت را بزنی. خوشبختانه خواهرم هم از امروز عصر در کاخ جوانان مشغول به کار شده و مادر تنهاست و شما میتوانید با خیال راحت با او صحبت کنید. آقای مدیر که از این مذاکره دونفره کمی گیج شده بود گفت: انشاءالله خیر است که آقا ابراهیم را مأمور این کار کردهاید. حس میکردم رنگم پریده بود. نگران از این بودم نکند ابراهیم دهانش باز شود و در حضور من جریان را به آقای مدیر بگوید، او که متوجه دلهرهام شده بود گفت: خیر و شرش را نمیدانم اما باید تکلیف خودم را با این خانواده معلوم کنم که چه زمانی مناسب برای برگزاری جشن ...، حرفش را قطع کردم و گفتم: بسیار خوب، حالا بیا باهم برویم میخواهم نتی از سیمهای پیانو را برایم شرح بدهی. ابراهیم گفت: اما من حرفم تمام نشده و ادامه داد، گفتم: میخواستم راجع به زمان جشن عروسی خودم که قرار است در تهران برگزار شود با مادرش مشورت کنم که چه وقتی را مناسب میدانند تا فرصت کنند در این مراسم افتخار بدهند چون در جشن عقد نبودند. نفس بلندی کشیدم و خیالم راحت شد. گفتم: میتوانید قبل از ظهر روز بعد سری به خانه ما بزند و دراینباره با مادرم صحبت کنید اما این را بدان که من 5 شنبه همین هفته عازم کویت هستم و حداقل یکماه برای رسیدگی به امور شرکت در آنجا اقامت میکنم.