درد بی کسی (قسمت 124)
آقای مدیر اخمهایش را درهم کشید و گفت: نه نشد، یعنی میخواهی بدون خداحافظی با خانواده من که روزهای سخت را در خارج از کشور در کنارشان بودی به کویت بروی؟ گفتم: نه، حتماً خدمت خواهم رسید اما اگر اجازه بدهید امشب و فرداش را در کاباره و کنار بچهها باشم و پسفرداشب که روز بعدش عازم مسافرت هستم، در خدمت شما و خانوادهتان عرض ادب کنم. آقای مدیر همچون یک پدر دردمند دوباره مرا سخت در آغوش گرفت و گفت: هر طور میل شماست. بنابراین همینجا قرار میگذاریم که پسفرداشب منتظر شما باشیم و اگر آقا ابراهیم هم افتخار بدهند دورهم باشیم خوشحال خواهیم شد. ابراهیم که تنها زندگی میکرد و ناچار بود خودش غذا بپزد و ظرفهایش را هم خودش بشوید همیشه منتظر فرصت برای میهمانی رفتن بود گفت: البته که خدمت میرسم، اما فراموش نکنید حسرت، ابراهیم و حسن آقا سه تفنگدار هستند، بنابراین او را هم همین امشب که میبینیم دعوتش میکنیم تا در این «گود بای پارتی» شرکت کند. آقای مدیر که از خوشحالی روی پایش بند نبود گفت: حتماً تشریف بیاورند، باعث افتخار ماست که بتوانیم گوشهای از زحمات آقا حسرت را جبران کنیم. حالا دیگر وقت رفتن بود که خودمان را به دفتر روزنامه در پاساژ روغنی یا چاپخانه در پاساژ شکرچیان برسانیم و حسن آقا را ببینیم. ابراهیم کیف سامسونت سیاهرنگش که همیشه همراه داشت را برداشت و از دفتر خارج شد و من در این فرصت درحالیکه خودم را لوس میکردم به آقای مدیر گفتم: انگار از زحمت خوشتان میآید. به خانواده سلام فراوان برسانید. آن روزهای رؤیایی برای من، ابراهیم و حسن آقا فراموشنشدنی است چون اوج جوانی خود را در تلاش برای ساختن زندگی بهتر بودیم.