درد بی کسی (قسمت 126)

کافه‌قنادی پولونیا نزدیک بود، در این پیاده‌رو بیشتر کسانی رفت‌وآمد می‌کردند که به یکی از هنرها آشنایی یا علاقه‌مند بودند. نویسنده، شاعر، موسیقیدان، نوازنده، نقاش، پیکره‌ساز و هنرپیشگان تماشاخانه‌های شهر اکثر اوقات شبانه‌روز را در این محدوده سپری می‌کردند. پولونیا مثل همیشه شلوغ واز پشت شیشه‌ها نشان می‌داد دود سیگار و توتون آمفورا همه‌جا را گرفته است. در را که باز می‌کردی زنگوله‌ای بالای آن به صدا درمی‌آمد که گارسون‌ها متوجه شوند کسی داخل شده یا بیرون می‌رود. کنار حوض کوچک آن ‌که فواره‌ای درونش می‌چرخید یک میز با دو صندلی خالی منتظر من بود، روی یکی از صندلی‌ها نشستم، گارسون که یک خانم لهستانی بود به من نزدیک شد و پرسید: چی میل دارید؟ من تازه صبحانه خورده بودم اما می‌شد یک لیوان آب‌میوه سفارش داد. چون اوایل فصل پاییز بود از او خواستم یک لیوان آب انار برایم بیاورد. چند دقیقه بعد همان دختر یک لیوان دسته‌دار بزرگ شیشه‌ای پر از آب انار را روی میزم گذاشت. از او پرسیدم: می‌داند مضمون این تابلوی بزرگ که بالای سر صندوقدار نصب‌شده چیست و نقاش آن کیست؟ درحالی‌که فارسی را با لهجه لهستانی صحبت می‌کرد جواب داد: بله این تابلو صحنه‌ای دلخراش از حمله آلمان‌ها به یکی از شهرهای مرزی لهستان است که باعث شد مادر با طفلی که در شکم دارد به طرز فجیعی کشته شود و اسم این تابلو را شقاوت گذاشته‌اند و توسط خواهر من یعنی کاترین کشیده شده. گفتم: خیلی زیباست اما خواهر شما کجاست؟ گفت: همین‌جا و در همین کافه، در آشپزخانه کار می‌کند. پرسیدم: چه زمانی می‌توانم ایشان را ببینم و سوألاتی پیرامون نقاشی با رنگ و روغن و بخصوص این تابلو از ایشان داشته باشم؟ گفت: ساعت ۴ عصر شیفت کاریش تمام می‌شود، می‌توانید آن موقع همین‌جا پشت همین میز باشید تا در کنار شما بنشیند که هر چه می‌خواهید از او بپرسید.

ارسال نظر