درد بی کسی (قسمت 149)

قاشق را در ظرف غذا گذاشتم و درحالی‌که لقمه را به‌سختی قورت می‌دادم، گفتم: ولی مادر! حرفم را قطع کرد و گفت: نه حسرت عزیزم، شکسته‌نفسی و تعارف نکن. همیشه این واقعیت طلبکارانه را در چشمان تو می‌خواندم و هنوز هم می‌بینم، حتی زمانی که مشغول شیر خوردن بودی و فکر می‌کردم نمی‌فهمی که دوستت نداریم. خداوندا این دیگر چه بازی جدیدی است که وارد زندگی حسرت شده، من قادر نیستم با آن کنار بیایم، اجازه بده زندگی‌ام به همان روال حسرت سپری شود، مادر ادامه داد: با خیال راحت به کویت برو و من هم اینجا منتظرت می‌مانم و به تو قول می‌دهم فقط فکر تو باشم و همه‌چیز را برای زندگی و آینده خوب و دلپذیر تو فراهم کنم. به‌هیچ‌عنوان قادر نبودم پاسخی بدهم و اصولاً چیزی برای گفتن به فکرم خطور نمی‌کرد، سفره را ترک کردم و به اتاقم رفتم تا غرق افکار پریشان جدیدی شوم که به مغزم هجوم آورده بودند، شاید در خلوت می‌شد این کلاف سردرگم را از هم باز کرد. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا چشمان خسته‌ام سنگین شود، وقتی بیدار شدم ساعت شماطه‌دار هفت شب را نشان می‌داد و حالا باید در کلوپ بودم. به‌سرعت از جایم بلند شدم تا به حمام بروم، خانه خلوت و بی‌سروصدا بود، انگار هیچ‌کس در آن پیدا نمی‌شد، خودم را آماده کردم و رأس ساعت ۸ شب وارد کلوپ شدم. ابراهیم و حسن آقا منتظر من بودند و مرتب به ساعت‌های مچ دستشان نگاه می‌کردند. آقای انصاری سرایدار کلوپ قفل به دست ایستاده و منتظر تعطیل شدن بود تا در را ببندد. هر سه به من اعتراض کردند و من تنها توانستم بگویم معذرت می‌خواهم، از آقای انصاری خداحافظی کردیم تا سوار اتومبیل شده و به سراغ قنادی قصر فردوس برویم.

ارسال نظر